forty four

1.2K 273 100
                                    


عشق چیز خوبی نیست وقتی باعث از بین رفتنت بشه.
مثل عشق دونه برفی به خورشید ، برفی که حتی نمی تونست گرمای خورشیدش رو لمس کنه .

تو خورشید منی و من برفی که لمست کرد و ذره ذره کنارت از بین رفت .

ولی این  نابودی به لمس کردن قلب گرمت می ارزید .

_____________________________________________________

_هیچ چیزی به یونگی نمی گی . بدون این که سرم رو بالا ببرم به تهیونگ گفتم .

+اما ....

_گفتم هیچی بهش نمی گی . فریادی که زدم تهیونگ رو از جا پروند . پشیمون سرم رو بیشتر پایین انداختم : خواهش می کنم تهیونگ ، بذار خودم درستش کنم باشه؟

+ فقط به خودت و اون آسیبی نزن باشه ؟ تهیونگ با ناراحتی زمزمه کرد .

_من هیچ وقت بهش آسیبی نمی زنم ، من ...من خیلی دوسش دارم ....من .. من  نمی خوام از دستش بدم . تهیونگ من چکار کنم .  نمی تونستم جلوی خیس شدن گونه هامو بگیرم .

تهیونگ به سمتم خم شد و دست هاش دور شونه هام پیچید : همه چیز درست می شه با هم درستش می کنیم .

چرا بعد ازهر آرامشی طوفانی وجود داره که همه چیز رو نابود کنه .

〰〰〰

به سختی  لبخند زدم و از پله ها پایین رفتم . یونگی در حال خندیدن و بحث کردن با هوسوک بود . گونه هاش به رنگ گل سرخ شده بود  ، گوشه چشم هاش چین ریزی خورده بود .

اون زیبا بود . خیلی خیلی زیبا .

برای یک لحظه احساس کردم که نمی تونم حتی چند قدم ازش دور باشم و کنترلم رو از دست دادم . به سمتش رفتم و دستش رو از روی پاهای هوسوک قاپیدم و به سمت خودم کشیدمش و محکم بغلش کردم .

با احساس گرمای تنش مقابل سینه ام نفسم با لرزش از سینه ام خارج شد .  هیچ صدایی از اطرافمون شنیده نمی شد .

+جونگوک ... حالت خوبه ؟ یونگی با نگرانی زیر گوشم پرسید .

_بهت نیاز دارم . پشت پلک هام از حجوم اشک داغ شده بود : می خوام پیشم باشی .

یونگی بهت زده  دست هاشو روی شونه هام گذاشت و کمی به عقب روندم  . نمی دونم حالت صورتم چجوری شده بود که با نگاه کردن بهم بدون هیچ حرفی دستم رو کشید و به سمت اتاق برد .

در رو اروم بست و به سمت من که هنوز هم دستش رو محکم گرفته بودم چرخید : جونگوکی ، می خوای باهام حرف بزنی ؟  با نگرانی پرسید .

_فقط ...فقط می خوام بغلت کنم . صدام از بغضی که لحظه به لحظه داخل گلوم بزرگ تر می شد می لرزید .

دستم رو رها کرد و به سمت مبلی که گوشه اتاق بود رفت و نشست . دست هاشو باز کرد و لبخند کوچیک و زیبایی زد : بیا اینجا .

بدون  ثانیه ای مکث به سمتش رفتم و تمام بدنشو به آغوش کشیدم : هیچ وقت ... هیچ وقت لبخندتو ازم نگیر .

با آرامش دستش رو داخل موهام فر برد و شروع به نوازش کردنشون کرد : آروم باش رز زیبام .

کاش می شد درست تو همین لحظه زمان متوقف می شد و من برای همیشه داخل آغوش تو باقی می موندم .

_____________________________________________________

می دونم قرار بود دیگه باهاتون این پایین حرف نزنم اما طاقت نیاوردم (*>∇<)ノ
بر خلاف تصورتون جونگوک بچم انقد ظالم نیست که بخواد بخاطر یه عکس یونگی رو ول کنه بره🐰

(。>‿‿<。 )

[look like a Rose]Where stories live. Discover now