عشق چیز خوبی نیست وقتی باعث از بین رفتنت بشه.
مثل عشق دونه برفی به خورشید ، برفی که حتی نمی تونست گرمای خورشیدش رو لمس کنه .تو خورشید منی و من برفی که لمست کرد و ذره ذره کنارت از بین رفت .
ولی این نابودی به لمس کردن قلب گرمت می ارزید .
_____________________________________________________
_هیچ چیزی به یونگی نمی گی . بدون این که سرم رو بالا ببرم به تهیونگ گفتم .
+اما ....
_گفتم هیچی بهش نمی گی . فریادی که زدم تهیونگ رو از جا پروند . پشیمون سرم رو بیشتر پایین انداختم : خواهش می کنم تهیونگ ، بذار خودم درستش کنم باشه؟
+ فقط به خودت و اون آسیبی نزن باشه ؟ تهیونگ با ناراحتی زمزمه کرد .
_من هیچ وقت بهش آسیبی نمی زنم ، من ...من خیلی دوسش دارم ....من .. من نمی خوام از دستش بدم . تهیونگ من چکار کنم . نمی تونستم جلوی خیس شدن گونه هامو بگیرم .
تهیونگ به سمتم خم شد و دست هاش دور شونه هام پیچید : همه چیز درست می شه با هم درستش می کنیم .
چرا بعد ازهر آرامشی طوفانی وجود داره که همه چیز رو نابود کنه .
〰〰〰
به سختی لبخند زدم و از پله ها پایین رفتم . یونگی در حال خندیدن و بحث کردن با هوسوک بود . گونه هاش به رنگ گل سرخ شده بود ، گوشه چشم هاش چین ریزی خورده بود .
اون زیبا بود . خیلی خیلی زیبا .
برای یک لحظه احساس کردم که نمی تونم حتی چند قدم ازش دور باشم و کنترلم رو از دست دادم . به سمتش رفتم و دستش رو از روی پاهای هوسوک قاپیدم و به سمت خودم کشیدمش و محکم بغلش کردم .
با احساس گرمای تنش مقابل سینه ام نفسم با لرزش از سینه ام خارج شد . هیچ صدایی از اطرافمون شنیده نمی شد .
+جونگوک ... حالت خوبه ؟ یونگی با نگرانی زیر گوشم پرسید .
_بهت نیاز دارم . پشت پلک هام از حجوم اشک داغ شده بود : می خوام پیشم باشی .
یونگی بهت زده دست هاشو روی شونه هام گذاشت و کمی به عقب روندم . نمی دونم حالت صورتم چجوری شده بود که با نگاه کردن بهم بدون هیچ حرفی دستم رو کشید و به سمت اتاق برد .
در رو اروم بست و به سمت من که هنوز هم دستش رو محکم گرفته بودم چرخید : جونگوکی ، می خوای باهام حرف بزنی ؟ با نگرانی پرسید .
_فقط ...فقط می خوام بغلت کنم . صدام از بغضی که لحظه به لحظه داخل گلوم بزرگ تر می شد می لرزید .
دستم رو رها کرد و به سمت مبلی که گوشه اتاق بود رفت و نشست . دست هاشو باز کرد و لبخند کوچیک و زیبایی زد : بیا اینجا .
بدون ثانیه ای مکث به سمتش رفتم و تمام بدنشو به آغوش کشیدم : هیچ وقت ... هیچ وقت لبخندتو ازم نگیر .
با آرامش دستش رو داخل موهام فر برد و شروع به نوازش کردنشون کرد : آروم باش رز زیبام .
کاش می شد درست تو همین لحظه زمان متوقف می شد و من برای همیشه داخل آغوش تو باقی می موندم .
_____________________________________________________
می دونم قرار بود دیگه باهاتون این پایین حرف نزنم اما طاقت نیاوردم (*>∇<)ノ
بر خلاف تصورتون جونگوک بچم انقد ظالم نیست که بخواد بخاطر یه عکس یونگی رو ول کنه بره🐰(。>‿‿<。 )
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]