forty seven

1.2K 282 97
                                        


گرمای قلبت رو به من بسپار . من بجای تو هم زندگی می کنم.

_____________________________________________________

«هوسوک»

سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم هامو بستم . جونگوک در آرامش رانندگی می کرد ، یونگی و تهیونگ خواب بودن.
تهیونگ تو خودش جمع شده بود انگار در حال رنج بردن از چیزیه ، دوست داشتم می تونستم کمکش کنم اما من حتی نمی تونستم مشکلات خودم رو حل کنم .

+هی تو بیداری هوسوک؟ جونگوک از جلو پرسید .
_نمی تونم داخل ماشین بخوابم . کمی دست هامو کشیدم . جونگوک از آیینه نگاهی بهم انداخت : جلوتر پمپ بنزینه می تونی تا من بنزین می زنم بری فروشگاه و یکم خوراکی بگیری ؟

_باشه . اینکارم برای تو انجام می دم جئون جونگوک . با شوخی براش ابرو بالا انداختم تا فضای سرد و خشک بینمون رو از بین ببرم .

لبخند بزرگی زد و دندون های خرگوشیش رو نشون داد : اوه ممنون هیونگ . چشمکی  زد و دوباره نگاهش رو به جاده داد.

خوبه که جونگوک وارد زندگیمون شد ، یونگی این روز ها خیلی خوشحال و آرومه همین طور باعث شد من با تهیونگ آشنا بشم .

نگاهم رو سمت تهیونگ چرخوندم که تو خواب لب هاشو بیرون داده بود و دست هاشو زیر بغلش جمع کرده بود ، سردش بود ؟

کاپشنم رو از روی پشتی صندلی برداشتم و روی تنش انداختم ، هر چقدر هم ماشین گرم باشه وقتی می خوابی بدون پتو آدم احساس لختی می کنه .

خر خری کرد و بیش تر زیر کاپشن جمع شد ، اینبار اخم از روی پیشونی بلندش کنار رفت .

کاش تهیونگ نیمه ام بود . با خودم فکر کردم .

ولی تهیونگ نشان نداشت ، هیچ وقت درباره اش حرف نزده ، ولی از حالت چهره اش می شد فهمید که این موضوع چقدر اذیتتش می کنه .

یک ربع بعد جونگوک داخل پمپ بنزین پیچید و بعد از زدن ماسک و پوشیدن کلاهش از ماشین پیاده شد .

بیرون هوا سرد بود حتی با نگاه کردن بهش سردم می شد ولی دلم نمی اومد کاپشنم رو از روی تهیونک غرق خواب بردارم پس فقط خم شدم و کیف پول رو از جیبم بیرون کشیدم و سریع پیاده شدم .

به سرعت به سمت فروشگاه کوچیکی که داخل پمپ بنزین بود دوییدم و تقریبا خودم رو داخل پرت کردم .

در با صدای «جیرینگی » بسته شد .

+اوه خوش اومدین . خانم پیری از پشت پیشخوان گفت .

تشکری کردم و بعد از برداشتن سبدی به سمت قفسه خوراکی ها رفتم .

سبد رو پر از کیک و آبمیوه و اسنک و شکلات کردم و با خودم قول دادم که پول تمامش رو از جونگوک بگیرم .

سبد رو روی پیشخوان گذاشتم و به زن  آشفته روبهرو لبخندی زدم .

انگار حال خوبی نداشت ، زیر چشم هاش به اندازه یک بند انگشت سیاه شده بود و رنگ صورتش پریده بود .

_حالتون خوبه ؟ با کنجکاوی به جلو خم شدم و پرسیدم.

+ من خوبم . لبخنده شل و وا رفته ای زد .

_خوبه .

بعد از دقایقی بالاخره تمام خوراکی ها رو حساب کرد ، دستم رو به سمتش دراز کردم و کارتم رو به سمتش گرفتم .  دستم رو دراز کردم تا کیسه های خریدم رو بردارم که خیلی ناگهانی فریاد زد : ص.بر کن .

ابرو هامو در هم کشیدم و متعجب نگاهش کردم : ببخشید!

دستش رو جلو اورد و به دستم چنگ زد و جلو کشید .

_خانم معلوم هست دارید چکار می کنید .

+این ....این .یه د ..رخته .

_خودم می دونم یه درخته حالا می شه دست منو ول کنید می خوام برم .

دستمو که ول نکرد هیچ محکم تر هم گرفت  و با عجله به سمت چپ خم شد و دسته ای کاغذ روی پیشخوان گذاشت و تند تند چیزی رو داخلش نوشت و به سمتم گرفت : خواهش می کنم که به اینجا برو . بگو...بگو که
میخوای هیومین رو ببینی ... لی هیومین . ... ازت خواهش می کنم به دیدنش برو اون خیلی وقته که منتظرته .

_____________________________________________________

سلام عسلی ها🍯

خیلی ناگهانی یک شخصیته جدید رو وارد داستان کردم
یه سوال برام پیش اومد ، شما جمله هایی که اول هر پارت براتون می نویسم رو می خونید ؟

اگه نمی خونید حتما برید بخونید چون مربوط به داستانه و من واسه قشنگی همین طوری نمی نویسمشون .👶
برید بخونیدشون 😌

خیلی مراقب خودتون باشید نویسنده دوستون داره 😍😊

[look like a Rose]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora