گرمای قلبت رو به من بسپار . من بجای تو هم زندگی می کنم._____________________________________________________
«هوسوک»
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم هامو بستم . جونگوک در آرامش رانندگی می کرد ، یونگی و تهیونگ خواب بودن.
تهیونگ تو خودش جمع شده بود انگار در حال رنج بردن از چیزیه ، دوست داشتم می تونستم کمکش کنم اما من حتی نمی تونستم مشکلات خودم رو حل کنم .+هی تو بیداری هوسوک؟ جونگوک از جلو پرسید .
_نمی تونم داخل ماشین بخوابم . کمی دست هامو کشیدم . جونگوک از آیینه نگاهی بهم انداخت : جلوتر پمپ بنزینه می تونی تا من بنزین می زنم بری فروشگاه و یکم خوراکی بگیری ؟_باشه . اینکارم برای تو انجام می دم جئون جونگوک . با شوخی براش ابرو بالا انداختم تا فضای سرد و خشک بینمون رو از بین ببرم .
لبخند بزرگی زد و دندون های خرگوشیش رو نشون داد : اوه ممنون هیونگ . چشمکی زد و دوباره نگاهش رو به جاده داد.
خوبه که جونگوک وارد زندگیمون شد ، یونگی این روز ها خیلی خوشحال و آرومه همین طور باعث شد من با تهیونگ آشنا بشم .
نگاهم رو سمت تهیونگ چرخوندم که تو خواب لب هاشو بیرون داده بود و دست هاشو زیر بغلش جمع کرده بود ، سردش بود ؟
کاپشنم رو از روی پشتی صندلی برداشتم و روی تنش انداختم ، هر چقدر هم ماشین گرم باشه وقتی می خوابی بدون پتو آدم احساس لختی می کنه .
خر خری کرد و بیش تر زیر کاپشن جمع شد ، اینبار اخم از روی پیشونی بلندش کنار رفت .
کاش تهیونگ نیمه ام بود . با خودم فکر کردم .
ولی تهیونگ نشان نداشت ، هیچ وقت درباره اش حرف نزده ، ولی از حالت چهره اش می شد فهمید که این موضوع چقدر اذیتتش می کنه .
یک ربع بعد جونگوک داخل پمپ بنزین پیچید و بعد از زدن ماسک و پوشیدن کلاهش از ماشین پیاده شد .
بیرون هوا سرد بود حتی با نگاه کردن بهش سردم می شد ولی دلم نمی اومد کاپشنم رو از روی تهیونک غرق خواب بردارم پس فقط خم شدم و کیف پول رو از جیبم بیرون کشیدم و سریع پیاده شدم .
به سرعت به سمت فروشگاه کوچیکی که داخل پمپ بنزین بود دوییدم و تقریبا خودم رو داخل پرت کردم .
در با صدای «جیرینگی » بسته شد .
+اوه خوش اومدین . خانم پیری از پشت پیشخوان گفت .
تشکری کردم و بعد از برداشتن سبدی به سمت قفسه خوراکی ها رفتم .
سبد رو پر از کیک و آبمیوه و اسنک و شکلات کردم و با خودم قول دادم که پول تمامش رو از جونگوک بگیرم .
سبد رو روی پیشخوان گذاشتم و به زن آشفته روبهرو لبخندی زدم .
انگار حال خوبی نداشت ، زیر چشم هاش به اندازه یک بند انگشت سیاه شده بود و رنگ صورتش پریده بود .
_حالتون خوبه ؟ با کنجکاوی به جلو خم شدم و پرسیدم.
+ من خوبم . لبخنده شل و وا رفته ای زد .
_خوبه .
بعد از دقایقی بالاخره تمام خوراکی ها رو حساب کرد ، دستم رو به سمتش دراز کردم و کارتم رو به سمتش گرفتم . دستم رو دراز کردم تا کیسه های خریدم رو بردارم که خیلی ناگهانی فریاد زد : ص.بر کن .
ابرو هامو در هم کشیدم و متعجب نگاهش کردم : ببخشید!
دستش رو جلو اورد و به دستم چنگ زد و جلو کشید .
_خانم معلوم هست دارید چکار می کنید .
+این ....این .یه د ..رخته .
_خودم می دونم یه درخته حالا می شه دست منو ول کنید می خوام برم .
دستمو که ول نکرد هیچ محکم تر هم گرفت و با عجله به سمت چپ خم شد و دسته ای کاغذ روی پیشخوان گذاشت و تند تند چیزی رو داخلش نوشت و به سمتم گرفت : خواهش می کنم که به اینجا برو . بگو...بگو که
میخوای هیومین رو ببینی ... لی هیومین . ... ازت خواهش می کنم به دیدنش برو اون خیلی وقته که منتظرته ._____________________________________________________
سلام عسلی ها🍯
خیلی ناگهانی یک شخصیته جدید رو وارد داستان کردم
یه سوال برام پیش اومد ، شما جمله هایی که اول هر پارت براتون می نویسم رو می خونید ؟اگه نمی خونید حتما برید بخونید چون مربوط به داستانه و من واسه قشنگی همین طوری نمی نویسمشون .👶
برید بخونیدشون 😌خیلی مراقب خودتون باشید نویسنده دوستون داره 😍😊

ESTÁS LEYENDO
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]