رنگین کمون زندگی من ، کوتاه ولی زیبا بودی ._____________________________________________________
نتونسته بودم بخوابم ، فکر اون زن و چیزی که گفته بود راحتم نمی گذاشت برای همین بود که اینجا بودم .
اخم هامو توی هم کشیدم و با تعجب به ساختمون روبه رو نگاه کردم ، بیمارستان !
حتما یکی از پرستارا یا شایدم دکتر ها بود .
نیشخندی با فکر کردن به خزعبلات روی لبم اومد . شونه ای برای خودم بالا انداختم و وارد ساختمون شدم .
_ببخشید خانم . روبه دختری که درحال یادداشت کردن چیزی بود گفتم . موهای بلند و قهوه ای رنگش رو کنار زد و سرش رو بالا آورد : بفرمایید .
_ کجا می تونم لی هیومین رو ببینم ؟ با کنجکاوی به جلو خم شدم .
با تعجب چند بار پلک زد و چشم هاش گشاد شد : لی هیومین !
شاید خودش باشه ! با رسیدن این فکر به ذهنم لبخندی روی لبم نشست ، خوش قیافه بود .
_بله لی هیومین . لبخند بزرگ تری زدم .
+خداای من اومدی که هیومین شی رو ببینی .
_بله .
+خیلی وقت بود که هیچ کس بجز مادرش به دیدنش نمی یومد حتما از دیدنت خوشحال میشه ، تو هم نشانشی نه؟! اون خیلی وقته منتظرته .
سرم رو با هیجان تکون دادم : بله می تونم ببینمش یا سرش شلوغه .
لبخند از روی لب هاش پر کشید : تو از وضعیتش خبر نداری ؟ اشکال نداره می برمت پیشش .
_ممنون . در حالی که دلم از استرس پیچ می رفت پشت سرش راه افتادم.
بعد از چند دقیقه پشت دری ایستاد : فقط .. سعی کن رفتارت رو کنترل کنی . در رو باز کرد و لبخندی روی لب هاش نشوند : هیومین شی ، امروز حالت چطوره ؟ یک نفر اومده که ببینتت . به سمتم برگشت و اشاره کرد که داخل برم .
با اضطراب پاهام رو جلو کشیدم و سرم رو برای دیدن هم نشانم چرخوندم .
قلبم با دیدن دختری که با کنجکاوی نگاهم می کرد از تپش ایستاد .لبخندی زد و با خجالت دست هاشو توی هم قفل کرد . کلاه بافتی قرمزش صورت سفید و معصومش رو قاب کرده بود ، گونه هاش سرخ بود .
درست مثل یک گلبرگ آسیب پذیر و شکننده به نظر می رسید .
+من دیگه تنهاتون می ذارم . صدای دختر از پشت سرم بلند شد و بعد صدای در داخل گوشم پیچید .
نمی تونستم حرکت کنم حتی نمی تونستم چشم هامو از دختری که هر لحظه بیش تر زیر سنگینی نگاهم معذب
می شد بگیرم .+من .. چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟ با کم رویی پرسید و دست هاشو بیش تر بهم فشرد .
هوسوک خودتو کنترل کن ، آروم باش ، آروم.. نباید بهش آسیب بزنی .
_سلام . صدام لرزید نمی تونستم جلوی لرزشش رو بگیرم .
+سلام . لبخند خیلی خیلی دوست داشتنی ای زد .
به سختی پاهایی که انگار وزنه صد کیلویی بهشون وصل شده بود رو جلو کشیدم و کنار تختش ایستادم .
تمام سعیمو برای لبخند زدن کردم : من هوسوکم . در حالی که هنوز هم مغزم خالی از هر کلمه ای بود احمقانه گفتم .
خنده زیبایی کرد و دستشو رو به سمتم دراز کرد : خوشبختم هوسوک شی من هیومینم .
درست بود ، اونجا روی مچ دستش ، نیمه درخت من .
دستم رو به سختی بالا آوردم و دست کوچیک و لاغرش رو بین دست هام گرفتم : من هم نشانتم .
کلمات بدون هیچ فکری از بین لب هام خارج شد ، بدون فکر به این که شاید دختر روبه روم با این حرف اذییت بشه .
لبخندش به سرعت از روی صورتش محو شد و دستش رو به سرعت از دستم خارج کرد .لب هاش شروع به لرزیدن کرد : لطفا .. لطفا از اینجا برو .
پشیمون از حرفی که توی بدترین حالت ممکن زده بودم لب هامو بهم فشردم : اما
+خواهش می کنم . لطفا از اینجا برو ... شاید .. شاید بتونم برای فردا ببینمت . اشک هاش روی صورت ظریف و بیمارش می چکید .
_ببخشید . و به سرعت از اونجا فرار کردم .
فرار کردم تا بیش تر از این ناراحتش نکردم .
فرار کردم تا با خودم کنار بیام .
____________________________________________________
🍓 سلام توت فرنگی ها 🍓
دید چه زود بچمو قضاوت کردید 😢 گفتم گناه داره ، حالا هنوز مونده تا به شدت مظلوم بودنش پی ببرید .
جدیدا دارم تند تند پارت می ذارم براتون تا چند هفته ای که قراره دیر به دیر بیام رو جبران کنم🐣
چون امتحانات داره شروع میشه نمی دونم وقت کنم بیام پارت بذارم یا نه ، ولی بهتون قول می دم هر وقت ، وقت خالی برای استراحت داشتم بیام براتون پارت اپ کنم .امتحانات خوبی داشته باشید اگه هم امتحان ندارید که خوش بحالتون 😅
پ. ن : یک بچه مدرسه ایه بدبخت 😒

YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]