هجده سالگی !
رسیدن به هجده سالگی آرزوی همه ی دخترو پسرهای جهانِ
چون با خودشون فکر میکنن ، بالاخره ! هجده ساله شدم .
پدر و مادرم دست از سرم برمی دارند ، میرم بیرون و تا نیمه شب با رفیق هام خوش میگذرونم . مشروب میخورم مست میکنم با هر کسی که دلم خواست میخوابم وهزاران چیز دیگه.اما درواقع هجده سالگی هیچ فرقی با هفده یا حتی شانزده سالگی نداره .
چون پدر و مادرت هنوز هم رفت و آمدت رو کنترل میکنن ، اجازه نوشیدن زیاد نداری ، تا نیمه شب باید برگردی خونه و نمیتونی با هر کی که دلت خواست بخوابی چون محض رضای خدا !
نمیتونی راه بیفتی تو خیابون و از هرکس خوشت اومد بری سمتش و بگی :هی من ازت خوشم اومده بیا بریم سکس کنیم !
اما تفاوتی که هجده سالگی با هفده سالگی داره ظاهر شدن اون علامت مزخرف روی مچ دستِ.اون علامت مزخرف که خواب و خوراک رو ازم گرفته .
من مین یونگی ام و فقط یک هفته تا تولد هجده سالگی ام مونده و اگه شانس بیارم و تا اون موقع زنده بمونم احتمالا بتونم بالاخره اون علامت کوفتی رو ببینم.
راجب نشان ها ، خب اونا چیزای مزخرفی هستن که میخوان آزادی مردم رو به بند بکشن.آخه چرا باید دنبال کسی باشیم که تکمیلمون کنه اونم با یک طرح مزخرف که روی مچ دسته و اصلا معلوم نیست چیه !
اصلا اگه قبل هجده سالگی عاشق کسی بشیم که بعدا معلوم بشه که هم نشانمون نیست چیمیشه؟نمیدونم این فقط مشکل من بود یا یکی از عوارض ظاهر شدن نشان ، ولی از روز دوشنبه با شروع هفته هر روز از استرس بالا می آوردم ، مامانم هم اوضاع رو برام سخت تر از چیزی که بود میکرد چون مثل روز شمار روز های باقی مونده تا تولدم رو اعلام میکرد .
+یونگی میدونستی چهار روز دیگه تولدته؟ مامان با صدای بلندی از آشپزخانه داد زد .
_مامان من میدونم چند روز تا تولدم مونده لازم نیست انقدر اعلام کنی ! منم متقابلا فریاد زدم.
+اما من خیلی ذوق زده ام ، فقط چهار روز دیگه می تونی علاف بچرخی و بعد از اون باید بری و دنبال عروس آینده ام بگردی ._مامان! من قرار نیست راه بیفتم دنبال عروس آینده تو، من خودم هزار تا کار دارم.
دیگه داشتم دیوونه میشدم برای همین بود که میگفتم اون علامت نفرین شده زندگیم رو بهم ریخته .سه روز بود که تمام مکالماتم با اعضای خونه به روز تولدم و عروس آینده این خونه ختم میشد.
اگه میپرسیدم شام چی داریم برای جواب یک :دارم غذای ژاپنی درست میکنم شاید عروسم ژاپنی باشه می شنیدم.
ژاپنی ! روی چه منطقی با خودشون فکر می کردن که من می تونم با یک آدم ژاپنی ارتباط برقرار کنم ؟ اون هم در حالی که زبانشون رو نمی فهمیدم .از روی مبل بلند شدم و بی توجه به مامان که هنوز هم درباره عروس آینده اش سخنرانی می کرد وارد اتاقم شدم
در واقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم پس سعی کردم کمی بخوابم چون مطمئنم که بعد از ساعت دوازده شب افکاری مثل اگه نشانم ظاهر نشه ، اگه هم نشانم بمیره و.... به ذهنم حمله میکرد و خواب رواز سرم میپروند.
******
صبح بعد از خوردن صبحانه طبق معمول به سمت خونه خانواده جانگ رفتم تا هوسوک بیدار بشه و با هم به مدرسه بریم .
جدا از بحث مزخرف نشان و هر کوفت مرتبط با اون ، من بدبختی های دیگه ای هم داشتم .
سال آخری بودن به تنهایی چیز بدی نیست، مدرسه و معلم ها می تونن یک جا برن به جهنم . چیز بدی که وجود داشت این بود که هیچ هدفی برای زندگی آینده ام نداشتم.
همکلاسی هامون تا الان برای قبولی داخل آزمون دانشگاه خودکشی کرده بودن ، ولی من و هوسوک روز رو با فیلم دیدن شب می کردیم و یا کمی مفید واقع می شدیم یک کتاب که اونم هیچ جنبه علمی نداشت و همش چرت و پرت های یه آدم هورنی که هورمون هاش فعال شده بود رو می خوندیم.الان که فکر میکنم اگه با این روش جلو بریم آخر روی تخت خوابمون کپک میزنیم و احتمالا بعدش مامان های عزیزمون لطف می کنن و با جارو جمعمون میکنند و داخل سطل زباله ی سر خیابون میندازن.
چه زندگی زیبایی .
+هی... یونگی.هوسوک در حالی که یک کلاه منگوله دار احمقانه پوشیده بود و به سمتم می دوید فریاد زد .
برای چی ساعت هفت صبح انقدر خوشحاله!
+هی یونگی یه لحظه صبر کن ... آه نفسم گرفت. دست هاشو روی زانو هاش گذاشت خم شد تا نفس بکشه.
_هوسوک دیوونه شدی ! چرا بجای این که منتظرم بمونی تا اینجا اومدی ؟ صاف ایستاد و با صدای بلند خندید .
+ یونگی امروز حتی بداخلاقی هات هم ناراحتم نمی کنه.
دوباره دهنش رو مثل اسب آبی تا آخر باز کرد و شروع به خندیدن کرد._حالت خوبه هوسوک ساعت هفت صبحه و یک آدم عاقل این ساعت از روز انقدر خوشحال نیست .
دست هاشو روی شونه هام گذاشت و تکونم داد : یونگی امروز یک اتفاق خوب افتاد .
_هر اتفاقی هم که باشه هفت صبح انقدر خوشحالی نداره . حالا چی شده ؟
+امروز صبح بالاخره نشانم ظاهر شد.__________________________________________________
سلام خوشگلا ، امیدوارم که حالتون خوب باشه .
پارت اول دومین فیکشن این جانب رو خوندید و امیدوارم که خوشتون اومده باشه .
در ادامه هم همراه من باشید ( ˘ ³˘)♥
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]