sixty three

1K 237 55
                                    

داشتم نقاشی می کشیدم .
برای لحظه ای ، فقط به اندازه  بال زدن یک پروانه چشم هامو بستم و وقتی باز کردم .
تو اونجا بودی روی بوم من .
من طرحی از چشم هاتو روی بوم قلبم کشیدم .

_______________________________________________

«هوسوک»

با استرس توی تاریکی اتاقم به صفحه پر نور گوشی خیره شده بودم و منتظر خوردن دو تیک پایین پیامی که برای تهیونگ ارسال کرده بودم نشستم : هی فردا وقتت آزاده؟

تقریبا دو هفته از آخرین باری که همدیگه رو داخل خونه اش دیده بودیم می گذشت .  دو بار یهش زنگ زده بودم که هر دوبارش هم گوشیش خاموش بود .

این اولین بار از زمانی که با هم آشنا شده بودیم بود که انقدر از هم بی خبر بودیم .

می خواستم باهاش حرف  بزنم ، می خواستم بهش بگم که متاسفم ، بهش بگم که می تونیم با هم مشکلات همو حل کنیم . می خواستم بگم که دو هفته اس به تنها چیزی که می تونم فکر کنم تویی ، اما هیچ خبری ازش نبود .

جواب تماس هامو نمی داد ، پیام هامو نمی دید ، حتی  جونگوک هم  نمی دونست حالش چطوره .

نا امید از این که جواب پیاممو بده صفحه گوشی رو خاموش کردم و با نفس عمیقی روی تخت دراز کشیدم ، دلم براش تنگ شده بود .

چشم هامو بهم فشردم ، دلم براش تنگ شده بود ، اونقدر درگیر فکر کردن بهش و نقشه  کشیدن برای این که ببخشتم بودم که مرگ هیومین رو فراموش کرده بودم ، چند روزی بود که دیگه به ای کاش هایی که راجب اون روز نحس  وجود داشت فکر نکرده بودم .

تهیونگ حتی با نبودش هم باعث می شد که مشکلاتم رو فراموش کنم و کم کم بهشون عادت کنم .

با ویبره رفتن گوشی روی سینه ام توی جام پریدم و ضربان قلبم شدت گرفت . هول روی تخت نشستم و با دست هایی که می لرزید صفحه گوشی رو روشن کردم : یک پیام از کیم تهیونگ .

خدای من جواب داده بود ، جواب پیامم رو داده بود . در حالی پاهامو به شدت به تخت می کوبیدم با لبخند و ذوق قفل گوشی رو باز کردم .

+آره .

با این که کوتاه بود  ، با این که سه حرف بیش ت نبود اما نشون می داد تهیونگ کمی  بخشیدم .

_ فردا با هم نهار بخوریم؟ به سرعت تایپ کردم و لحظه برای فرستادنش تعلل نکردم .

لطفا قبول کن ، لطفا قبول کن ، لطفا ...

+ اوه باشه ، کجا؟

با صدا خندیدم و تایپ کردم :  میام سراغت ، یه رازه .

+ اوه اوکی .

با ذوق از صفحه چت بیرون اومدم و با ذوق روی تخت بالا و پایین پریدم ، قراره فردا کیم تهیونگ رو ببینم .

چرا داشتم شبیه دخترای دبیرستانی که با کراششون حرف می زنن رفتار می کردم؟!

بیخیال .

دوباره با عجله روی تخت نشستم و به سرعت شماره جیمین رو گرفتم .

_سلام جیمینی یه کاری برات داشتم .

+سلام هیونگ ، چیزی شده ؟

_می تونی فردا از ساعت ده تا دو  استودیو رو برام خالی کنی ؟

***

بار دیگه از آینه داخل آسانسور به خودم نگاه کردم و بعد از مطمئن شدن از این که هیچ مشکلی ندارم لبخند اطمینان بخشی به خودم زدم : تو می تونی هوسوک.

تهیونگ به نگهبان خبر داده بود برای همین بدون معطل شدن وارد شده بودم  و پشت در خونه تهیونگ ایستاده بودم .

با نفس عمیقی دستم رو بالا آوردم و زنگ رو فشردم : تو می تونی هوبی.

در با چند لحظه تاخیر باز شد و تهیونگ در حالی که یه پیراهن آستین بلند و شلوار راحتی خیلی گشاد  پوشیده بود پا برهنه توی چارچوب در ایستاد : اوه هوسوک !

می دونم کمی زود اومده بودم ساعت تازه نه و نیم بود و تهیونگ معلوم بود تازه از خواب بیدار شده چون چشم هاش هنوز کمی پف کرده به نظر می رسید و  یکمی گیج می زد . هاها   کی می دونه کیم تهیونگ معروف وقتی از خواب بیدار می شه یه بچه کیوت و غرغروعه که تا یک ساعت بعد از بیدار شدنش هنوز گیج خوابه .

_سلاممم ، من منتظر می مونم تا حاضر بشی . با لبخند خیلی شنگول و شادی که بخاطر دیدن بچه نق نقوی روبه روم که داشت با لب های آویزون نگاهم می کرد بود گفتم .

+بیا تو  . در حالی که به داخل برمی گشت غر غر کرد : چرا انقدر زود اومدی ؟ مگه نگفتی ساعت ده و نیم میای ؟

_اوه ببخشید می خواستم مزاحم خوابت بشم ولی گفتم زود تر بیام تا زمان بیش تری رو کنار هم باشیم .

+خیلی خب تو بشین تا من لباس بپوشم  .

_منتظرت می مونم .

_______________________________________________

سلام سلام (●♡∀♡)

ببینید کی برگشته 😂 با یه پارت جدید ویهوپی 😅
قشنگ خودتونو برای  پارتای بعدی حاضر کنید که هم چیزای خوب خوب دارم براتون هم بد ☺
قبول دارم که چند وقته که خیلی دیر به دیر پارت می ذارم ولی باور کنید که خیلی خیلی سرم شلوغه ، اگه دانش آموز باشید می دونید امتحانای ترم از رگ گردن بهمون نزدیک تره و خب من درسای نصفه خونده شده ی زیادی دارم و از شانس بد سال آخری هم هستم پس ممکنه تا آخر خرداد و یا وسطای تیر دیر به دیر آپ کنم 😒

ولی یک یا دو پارت دیگه تا وسطای هفته دیگه براتون آپ می کنم 😌 پس خوشحال باشید 😉

[look like a Rose]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora