داشتم نقاشی می کشیدم .
برای لحظه ای ، فقط به اندازه بال زدن یک پروانه چشم هامو بستم و وقتی باز کردم .
تو اونجا بودی روی بوم من .
من طرحی از چشم هاتو روی بوم قلبم کشیدم ._______________________________________________
«هوسوک»
با استرس توی تاریکی اتاقم به صفحه پر نور گوشی خیره شده بودم و منتظر خوردن دو تیک پایین پیامی که برای تهیونگ ارسال کرده بودم نشستم : هی فردا وقتت آزاده؟
تقریبا دو هفته از آخرین باری که همدیگه رو داخل خونه اش دیده بودیم می گذشت . دو بار یهش زنگ زده بودم که هر دوبارش هم گوشیش خاموش بود .
این اولین بار از زمانی که با هم آشنا شده بودیم بود که انقدر از هم بی خبر بودیم .
می خواستم باهاش حرف بزنم ، می خواستم بهش بگم که متاسفم ، بهش بگم که می تونیم با هم مشکلات همو حل کنیم . می خواستم بگم که دو هفته اس به تنها چیزی که می تونم فکر کنم تویی ، اما هیچ خبری ازش نبود .
جواب تماس هامو نمی داد ، پیام هامو نمی دید ، حتی جونگوک هم نمی دونست حالش چطوره .
نا امید از این که جواب پیاممو بده صفحه گوشی رو خاموش کردم و با نفس عمیقی روی تخت دراز کشیدم ، دلم براش تنگ شده بود .
چشم هامو بهم فشردم ، دلم براش تنگ شده بود ، اونقدر درگیر فکر کردن بهش و نقشه کشیدن برای این که ببخشتم بودم که مرگ هیومین رو فراموش کرده بودم ، چند روزی بود که دیگه به ای کاش هایی که راجب اون روز نحس وجود داشت فکر نکرده بودم .
تهیونگ حتی با نبودش هم باعث می شد که مشکلاتم رو فراموش کنم و کم کم بهشون عادت کنم .
با ویبره رفتن گوشی روی سینه ام توی جام پریدم و ضربان قلبم شدت گرفت . هول روی تخت نشستم و با دست هایی که می لرزید صفحه گوشی رو روشن کردم : یک پیام از کیم تهیونگ .
خدای من جواب داده بود ، جواب پیامم رو داده بود . در حالی پاهامو به شدت به تخت می کوبیدم با لبخند و ذوق قفل گوشی رو باز کردم .
+آره .
با این که کوتاه بود ، با این که سه حرف بیش ت نبود اما نشون می داد تهیونگ کمی بخشیدم .
_ فردا با هم نهار بخوریم؟ به سرعت تایپ کردم و لحظه برای فرستادنش تعلل نکردم .
لطفا قبول کن ، لطفا قبول کن ، لطفا ...
+ اوه باشه ، کجا؟
با صدا خندیدم و تایپ کردم : میام سراغت ، یه رازه .
+ اوه اوکی .
با ذوق از صفحه چت بیرون اومدم و با ذوق روی تخت بالا و پایین پریدم ، قراره فردا کیم تهیونگ رو ببینم .
چرا داشتم شبیه دخترای دبیرستانی که با کراششون حرف می زنن رفتار می کردم؟!
بیخیال .
دوباره با عجله روی تخت نشستم و به سرعت شماره جیمین رو گرفتم .
_سلام جیمینی یه کاری برات داشتم .
+سلام هیونگ ، چیزی شده ؟
_می تونی فردا از ساعت ده تا دو استودیو رو برام خالی کنی ؟
***
بار دیگه از آینه داخل آسانسور به خودم نگاه کردم و بعد از مطمئن شدن از این که هیچ مشکلی ندارم لبخند اطمینان بخشی به خودم زدم : تو می تونی هوسوک.
تهیونگ به نگهبان خبر داده بود برای همین بدون معطل شدن وارد شده بودم و پشت در خونه تهیونگ ایستاده بودم .
با نفس عمیقی دستم رو بالا آوردم و زنگ رو فشردم : تو می تونی هوبی.
در با چند لحظه تاخیر باز شد و تهیونگ در حالی که یه پیراهن آستین بلند و شلوار راحتی خیلی گشاد پوشیده بود پا برهنه توی چارچوب در ایستاد : اوه هوسوک !
می دونم کمی زود اومده بودم ساعت تازه نه و نیم بود و تهیونگ معلوم بود تازه از خواب بیدار شده چون چشم هاش هنوز کمی پف کرده به نظر می رسید و یکمی گیج می زد . هاها کی می دونه کیم تهیونگ معروف وقتی از خواب بیدار می شه یه بچه کیوت و غرغروعه که تا یک ساعت بعد از بیدار شدنش هنوز گیج خوابه .
_سلاممم ، من منتظر می مونم تا حاضر بشی . با لبخند خیلی شنگول و شادی که بخاطر دیدن بچه نق نقوی روبه روم که داشت با لب های آویزون نگاهم می کرد بود گفتم .
+بیا تو . در حالی که به داخل برمی گشت غر غر کرد : چرا انقدر زود اومدی ؟ مگه نگفتی ساعت ده و نیم میای ؟
_اوه ببخشید می خواستم مزاحم خوابت بشم ولی گفتم زود تر بیام تا زمان بیش تری رو کنار هم باشیم .
+خیلی خب تو بشین تا من لباس بپوشم .
_منتظرت می مونم .
_______________________________________________
سلام سلام (●♡∀♡)
ببینید کی برگشته 😂 با یه پارت جدید ویهوپی 😅
قشنگ خودتونو برای پارتای بعدی حاضر کنید که هم چیزای خوب خوب دارم براتون هم بد ☺
قبول دارم که چند وقته که خیلی دیر به دیر پارت می ذارم ولی باور کنید که خیلی خیلی سرم شلوغه ، اگه دانش آموز باشید می دونید امتحانای ترم از رگ گردن بهمون نزدیک تره و خب من درسای نصفه خونده شده ی زیادی دارم و از شانس بد سال آخری هم هستم پس ممکنه تا آخر خرداد و یا وسطای تیر دیر به دیر آپ کنم 😒ولی یک یا دو پارت دیگه تا وسطای هفته دیگه براتون آپ می کنم 😌 پس خوشحال باشید 😉
STAI LEGGENDO
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]