forty three

1.2K 285 59
                                    

آخرین گلبرگ باقی مونده رابطمون هم در حال افتادنه .

و لعنت به بادی که باعث افتادنش می شه.

_____________________________________________________

با احساس دردی تو ناحیه گردنم از خواب پریدم و به سختی پلک های بهم چسبیده ام رو از هم باز کردم و با یونگی ای مواجه شدم که غرق در خواب کنارم  تو خودش مچاله شده بود .

با دیدن لب های آویزونش و رد زیپ کاپشنش روی گونه های سفیدش  دلم برای چلوندش تو بغلم ضعف رفت .

به سختی از فضای بین دو صندلی رد شدم و روی تن مچاله شده اش خزیدم  .

در حالی که به سختی کنارش جا شده بودم دستمو دور بدنش که با کاپشن پف پفیش پوشیده شده بود حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم .

تو خواب غرغری کرد و بیشتر بهم چسبید . بعضی وقت ها دلم می خواد از شدت بامزگیش یه لقمه چپش کنم .

+ یونگی . آروم کنار گوشش زمزمه کردم تا از خواب بیدارش کنم . تکونی خورد و سعی کرد سرم رو از کنار گوشش دور کنه .

+یونگی وقتشه که دیگه بیدار شی .  در حالی که گونه اش رو نوازش می کردم گفتم .

پلک هاش کمی از هم فاصله  گرفت و نگاه خمار از خوابش به نگاهم گره خورد ، کمی گیج و منگ بهم خیره شد .

+ صبح بخیر عزیز دلم . در حالی که پوست نرم گونه اش رو نوازش می کردم زمزمه کردم و خم شدم بوسه ی محکمی روی لب های نیمه بازش زدم.

چشم هاش کم کم از حالت نیمه باز و خمار به خجالت زده و درشت شده تغیر شکل داد و یکدفعه صورتش رو داخل گردنم فرو برد و تنها صدایی که ازش شنیده شد صدای بیرون دادن نفس حبس شده داخل سینه اش بود .

+اوه ... ببخشید شما همون پسری هستید که دیشب ...

_جونگوک اذییتم نکن .  با صدای اروم و خجالتی مقابل گردنم زمزه کرد .

+باشه عزیز دلم . بیشتر به خودم فشردمش .

_انقدر هم بهم نگو عزیز دلم .

+باشه یونگیِ من . با خنده گفتم.

_اینو هم نگو . 

+باشه قشنگ ترین اتفاق زندگیم . راضی از اذیت کردنش لبخند بزرگی زدم.

_جونگوکی !

+باشه باشه .

_قرار بود دیشب برگردیم خونه . در حالی که عقب میرفت   گفت .

+ خوابم برد نشد دیگه . در حالی که گردنم رو ماساژ می دادم روی صندلی خودم برگشتم .

نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و سعی کردم بفهمم چرا  انقدر کم حرف شده :  دیشب ... آم کاری کردم که خوشت نیومده ؟

گونه هاش به سرعت صورتی شد : نه...خیلی خوب بود..یعنی خیلی دوسش دا...  نه کاری نکردی .

لبخندی به دستپاچگی با مزه اش زدم: پس خیلی دوسش داشتی ، پس باید کارایی که خیلی دوست داری رو بیش تر انجام بدیم .  در حالی که ماشین رو روشن می کردم با شیطنت گفتم.

گونه هاش سرخ تر شد ، به سرعت صورتش رو به سمت مخالفم چرخوند : جونگوک  ، بهت گفتم که اذیتم نکنی .

+منم بهت می گم خجالت کشیدن ازم رو تموم کن . درسته که خیلی بامزه و خوردنی می شی ولی دوست دارم باهام راحت باشی .

صورتش به سمتم  چرخید و لبخند کم رو و زیبایی زد : سعیمو می کنم .

دستش رو گرفتم و انگشت هامو بین انگشت هاش قفل کردم : حالا بهتر شد .

تمام مسیر تا خونه ای که اجاره کرده بودیم تو سکوت و درحالی که لحظه دست هامون رو از هم دور نکردیم گذشت .

وقتی وارد خونه شدیم نگاه هوسوک و جین به سرعت به سمتون برگشت  .

_چه عجب بالاخره تشریف آوردین . جین گفت و صورتش رو دوباره به سمت تلویزیون چرخوند.

_ چطور دلت اومد  دوست عزیزتو وسط خیابون ول کنی بری .  هوسوک غر غر کرد و باعث شد یونگی به خنده بیفته .

+تهیونگ کجاست ؟ با تعجب از حس نکردن حضور تهیونگ پرسیدم .

_اه تهیونگ کمی حالش خوب نبود رفت استراحت کنه و گفتش هر وقت اومدی بهت بگم بری پیشش . جین بدون این که نگاهش رو از تلویزیون بگیره جواب داد.

باشه ای زمزمه کردم و به سمت راه پله ای که به اتاق ها راه داشت رفتم .

وقتی در رو باز کردم و وارد اتاق تهیونگ شدم از دیدنش توی اون حالت نگرانی داخل رگ هام جاری شد .

با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و با دیدن من نگاهش به سرعت پر از غم شد : جونگوک !

+چی شده ؟ نگران به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم .

_چرا موبایلتو جوال نمی دادی ؟  د حالی سرش رو پایین انداخته بود پرسید .

+ببخشید که نگرانت کردم  ، سرم یکمی شلوغ بود . با به یاد اوردن دلیل جواب ندادنم به تماس هاش لبخندی روی لب هام نقش بست .

_یه چیزی هست که باید خودت ببینی . دست هاشو بهم قفل کرد و سرش رو پایین انداخت .

+تهیونگ ، داری می ترسونیم چی شده ؟ در حالی که عرق سردی روی مهره های کمرم سر می خورد پرسیدم .

بدون این که جواب سوالم رو بده خم شد و موبایلشو از روی عسلی کنار تخت چنگ زدم و بعد از باز کردن قفلش صفحه ای رو اورد و موبایلشو به سمتم گرفت : خودت ببین .

نگران گوشی رو از دستش قاپیدم و نگاهم رو به صفحه درخشانش دوختم .

قلبم به پایین سر خورد و روحم برای لحظه ای از بدنم خارج شد .

نگاهم رو روی عکسی که داشت ذره ذره روحم رو نابود می کرد چرخوندم ، من بودم ، لبخند بزرگی روی صورتم بود  . عکس از زاویه ای گرفته شده بود که تنها چهره ای که معلوم بود برای من بود و تنها چیزی که از یونگی دیده می شد کلاه منگوله دار قرمز رنگ و دست سفیدش روی گونه ام بود .

کلمه ها از ذهنم محو شده بودن و تنها چیزی که وسط بهم ریختگی ذهنم می درخشید  یونگی بود .

من دوسش دارم .

_____________________________________________________

(عکس مربوط به اون قسمتیه که یونگی و جونگوک داخل ماشین بودن و یونگی گونه ی جونگوک رو ناز می کرد )

[look like a Rose]Where stories live. Discover now