آخرین گلبرگ باقی مونده رابطمون هم در حال افتادنه .
و لعنت به بادی که باعث افتادنش می شه.
_____________________________________________________
با احساس دردی تو ناحیه گردنم از خواب پریدم و به سختی پلک های بهم چسبیده ام رو از هم باز کردم و با یونگی ای مواجه شدم که غرق در خواب کنارم تو خودش مچاله شده بود .
با دیدن لب های آویزونش و رد زیپ کاپشنش روی گونه های سفیدش دلم برای چلوندش تو بغلم ضعف رفت .
به سختی از فضای بین دو صندلی رد شدم و روی تن مچاله شده اش خزیدم .
در حالی که به سختی کنارش جا شده بودم دستمو دور بدنش که با کاپشن پف پفیش پوشیده شده بود حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم .
تو خواب غرغری کرد و بیشتر بهم چسبید . بعضی وقت ها دلم می خواد از شدت بامزگیش یه لقمه چپش کنم .
+ یونگی . آروم کنار گوشش زمزمه کردم تا از خواب بیدارش کنم . تکونی خورد و سعی کرد سرم رو از کنار گوشش دور کنه .
+یونگی وقتشه که دیگه بیدار شی . در حالی که گونه اش رو نوازش می کردم گفتم .
پلک هاش کمی از هم فاصله گرفت و نگاه خمار از خوابش به نگاهم گره خورد ، کمی گیج و منگ بهم خیره شد .
+ صبح بخیر عزیز دلم . در حالی که پوست نرم گونه اش رو نوازش می کردم زمزمه کردم و خم شدم بوسه ی محکمی روی لب های نیمه بازش زدم.
چشم هاش کم کم از حالت نیمه باز و خمار به خجالت زده و درشت شده تغیر شکل داد و یکدفعه صورتش رو داخل گردنم فرو برد و تنها صدایی که ازش شنیده شد صدای بیرون دادن نفس حبس شده داخل سینه اش بود .
+اوه ... ببخشید شما همون پسری هستید که دیشب ...
_جونگوک اذییتم نکن . با صدای اروم و خجالتی مقابل گردنم زمزه کرد .
+باشه عزیز دلم . بیشتر به خودم فشردمش .
_انقدر هم بهم نگو عزیز دلم .
+باشه یونگیِ من . با خنده گفتم.
_اینو هم نگو .
+باشه قشنگ ترین اتفاق زندگیم . راضی از اذیت کردنش لبخند بزرگی زدم.
_جونگوکی !
+باشه باشه .
_قرار بود دیشب برگردیم خونه . در حالی که عقب میرفت گفت .
+ خوابم برد نشد دیگه . در حالی که گردنم رو ماساژ می دادم روی صندلی خودم برگشتم .
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و سعی کردم بفهمم چرا انقدر کم حرف شده : دیشب ... آم کاری کردم که خوشت نیومده ؟
گونه هاش به سرعت صورتی شد : نه...خیلی خوب بود..یعنی خیلی دوسش دا... نه کاری نکردی .
لبخندی به دستپاچگی با مزه اش زدم: پس خیلی دوسش داشتی ، پس باید کارایی که خیلی دوست داری رو بیش تر انجام بدیم . در حالی که ماشین رو روشن می کردم با شیطنت گفتم.
گونه هاش سرخ تر شد ، به سرعت صورتش رو به سمت مخالفم چرخوند : جونگوک ، بهت گفتم که اذیتم نکنی .
+منم بهت می گم خجالت کشیدن ازم رو تموم کن . درسته که خیلی بامزه و خوردنی می شی ولی دوست دارم باهام راحت باشی .
صورتش به سمتم چرخید و لبخند کم رو و زیبایی زد : سعیمو می کنم .
دستش رو گرفتم و انگشت هامو بین انگشت هاش قفل کردم : حالا بهتر شد .
تمام مسیر تا خونه ای که اجاره کرده بودیم تو سکوت و درحالی که لحظه دست هامون رو از هم دور نکردیم گذشت .
وقتی وارد خونه شدیم نگاه هوسوک و جین به سرعت به سمتون برگشت .
_چه عجب بالاخره تشریف آوردین . جین گفت و صورتش رو دوباره به سمت تلویزیون چرخوند.
_ چطور دلت اومد دوست عزیزتو وسط خیابون ول کنی بری . هوسوک غر غر کرد و باعث شد یونگی به خنده بیفته .
+تهیونگ کجاست ؟ با تعجب از حس نکردن حضور تهیونگ پرسیدم .
_اه تهیونگ کمی حالش خوب نبود رفت استراحت کنه و گفتش هر وقت اومدی بهت بگم بری پیشش . جین بدون این که نگاهش رو از تلویزیون بگیره جواب داد.
باشه ای زمزمه کردم و به سمت راه پله ای که به اتاق ها راه داشت رفتم .
وقتی در رو باز کردم و وارد اتاق تهیونگ شدم از دیدنش توی اون حالت نگرانی داخل رگ هام جاری شد .
با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و با دیدن من نگاهش به سرعت پر از غم شد : جونگوک !
+چی شده ؟ نگران به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم .
_چرا موبایلتو جوال نمی دادی ؟ د حالی سرش رو پایین انداخته بود پرسید .
+ببخشید که نگرانت کردم ، سرم یکمی شلوغ بود . با به یاد اوردن دلیل جواب ندادنم به تماس هاش لبخندی روی لب هام نقش بست .
_یه چیزی هست که باید خودت ببینی . دست هاشو بهم قفل کرد و سرش رو پایین انداخت .
+تهیونگ ، داری می ترسونیم چی شده ؟ در حالی که عرق سردی روی مهره های کمرم سر می خورد پرسیدم .
بدون این که جواب سوالم رو بده خم شد و موبایلشو از روی عسلی کنار تخت چنگ زدم و بعد از باز کردن قفلش صفحه ای رو اورد و موبایلشو به سمتم گرفت : خودت ببین .
نگران گوشی رو از دستش قاپیدم و نگاهم رو به صفحه درخشانش دوختم .
قلبم به پایین سر خورد و روحم برای لحظه ای از بدنم خارج شد .
نگاهم رو روی عکسی که داشت ذره ذره روحم رو نابود می کرد چرخوندم ، من بودم ، لبخند بزرگی روی صورتم بود . عکس از زاویه ای گرفته شده بود که تنها چهره ای که معلوم بود برای من بود و تنها چیزی که از یونگی دیده می شد کلاه منگوله دار قرمز رنگ و دست سفیدش روی گونه ام بود .
کلمه ها از ذهنم محو شده بودن و تنها چیزی که وسط بهم ریختگی ذهنم می درخشید یونگی بود .
من دوسش دارم .
_____________________________________________________
(عکس مربوط به اون قسمتیه که یونگی و جونگوک داخل ماشین بودن و یونگی گونه ی جونگوک رو ناز می کرد )
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]