زندگی ای بدون تو ._____________________________________________________
«جین»
همه چیز رنگ و بوی تازه داشت ، انگار بعد از مدت ها هوای تازه به ریه ام رسیده بود و من نفس های عمیق می کشیدم تا هوای پاک بیشتری داخل ریه هام نگه دارم .
چند روز بود که دیگه به این که نامجون چکار می کنه ، از رفتنم ناراحت شده یا نه ، دلش برام تنگ شده یا نه فکر نمی کردم ، انگار واقعا داشتم فراموشش می کردم .
تنها چیزی که این روز ها فکرمو درگیر کرده بود و کمی می ترسوندم بی حسی ای بود که داشتم .
نسبت به همه چیز بی تفاوت شده شده بودم ، حتی تلاش نکرده بودم با هم اتاقی جدیدم کلمه ای حرف بزنم .
دیگه حتی دلم نمی خواست با کسی دوست بشم .
دیروز که با یونگی حرف زده بودم فهمیدم که بعد از رفتن من اونم از اپارتمانمون به خونه جونگوک نقله مکان کرده بود .
این موضوع عمیقا خوشحالم کرده بود ، یونگی لیاقت یه زندگی با آرامش رو داره .
+اوه خدای من باورم نمیشه که این جا دارم می بینمت .
صدای دخترونه ای از بالای سرم با صدای بلند گفت .
چشم هامو باز کردم و به دختری که کنار نیمکتی که من روش تا چند لحظه پیش خواب بودم ایستاده بود نگاه کردم .
با تعجب به چشم های مشتاقش نگاه کردم .
+منو نشناختی ؟ با هم داخل آسانسور حرف زده بودیم رفته بودی گوشی دوستتو بگیری! با لب های جلو اومده گفت و دوباره نگاه مشتاقش رو به چشم هام برگردوند : واقعا تعجب کردم که دیدمت فکر نمی کردم که یه روز دوباره ببینمت .
_سلام ،(کمی بخاطر تاخیرم تو لود شدن خندیدم ) ببخشید که نشناختمت این روز ها یکمی گیج می زنم .
+اوه اشکالی نداره ، راستش حدس می زدم که نشناسیم .خیلی دوست داشتم یه بار دیگه هم رو ببینیم تا بیش تر با هم آشنا بشیم . گونه هاش سرخ شد .
_حالا که دوست داری نظرت چیه با هم قهوه بخوریم ؟
معذب خندید : ام ... خب راستش من نمی تونم زیاد بین مردم بیام ممکنه بشناسنم.
_مگه معروفی ؟ با کنجکاوی پرسیدم.
بلند خندید : برای همین ازت خوشم اومد ، مثل این که تلوزیون نگاه نمی کنی و برای این که منو بشناسی حتما نیازه که تلویزیون رو روشن کنی .
_خدای من تو بازیگری ؟!! با بهت داد زدم .
+بینگووو . درست حدس زدی . نظرت چیه کمی با هم قدم بزنیم و از دکه های خیابونی خوردنی بگیریم ؟
_باورم نمیشه دارم با یه بازیگر معروف حرف می زنم !
+نگفتم که تو معذب بشی ، لطفا مثل قبل باهام رفتار کنیم . حالا میای یا نه؟
_معلومه که میایم ، واای من دارم بازیگری می خونم آرزوم بود که یک بار یه بازیگر واقعی رو از نزدیک ملاقات کنم.
+تو چجور بازیگری هستی که تلویزیون نگاه نمی کنه ؟!
_خیلی درگیر مسائل شخصی و دانشگاهم بودم برای همین وقت فیلم دیدم نداشتم . ام ببخشید که اینو می گم ولی من اسمتونو هم نمی دونم !.
دوباره صدای خنده اش بلند شد : سانمی ، پارک سانمی .
_واقعا خوشبختم منم کیم سوکجینم می تونی جین هم صدام کنی .
______________________________________________________
بعد از شش روز من برگشتم هووووح🙌
از دخترمون سانمی بدتون نیاد ، بچم خیلی مهربونو و بامزست (البته این یک شخصیت فرضیه و من کس خاصی رو براش در نظر گرفتم )
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]