رویایی که در یک چشم به هم زدن تبدیل به کابوس شد .
کابوس من , وحشتناک اما زیبایی .
و اولین کسی که امیدوار بود این کابوس به پایان نرسه
من بودم.
_____________________________________________________
نگاهم به قطره های بارون که به پنجره برخورد می کرد خیره بود و ذهنم ..
کلمه ها قابلیت های زیادی دارن ، بعضی کلمات باعث می شه از خوشحالی به گریه بیفتی و بعضی باعث خندیدنت از شدت ناراحتی و درد می شه .
«آقای جانگ ، نمی خوام انقدر صریح بهتون بگم ولی چاره ای جز این ندارم. خانم لی خیلی خیلی دیر برای درمان به بیمارستان مراجعه کردن و دیگه هیچ کاری از دست مابرای درمانشون بر نمیاد ، احتمال خوب شدن ایشون زیر ده درصده خودتون می دونید سرطان ریه چقدر خطرناک و کشنده است حتی اگه بیمار زود متوجه بشه و به بیمارستان مراجعه کنه احتمال درمان شدنش خیلی کمه .
بهتره که این روز های باقی موند رو پیشش باشید و کمکش کنید که حداقل خوشحال باشه »روز های باقی مونده .
خیلی دردناکه چیزی رو که بعد از سال ها جستجو پیدا کردی به سرعت از دست بدی . از اون دردناک تر اینه که هیچ کاری نمی تونم برای نگه داشتنش انجام بدم .
نگاهم رو از پنجره گرفتم و ا روی صندلی سرد بیمارستان بلند شدم .
_ببخشید می تونم خانوم لی هیومین رو ببینم ؟ از پرستار جدیدی کن پشت کامپیوتر نشسته بود پرسیدم.
سرش رو بالا اورد و بعد از نیم نگاهی گفت : فقط چهل دقیقه ، لطفا زیاد بهشون فشار نیارید .
سری تکون دادم و به سمت آسانسور رفتم .
ضربه ارومی به در زدم و دستم رو به سمت دستگیره سرد در بردم . این روز ها چقدر از سرما متنفر شده بودم .
به ارومی وارد اتاق شدم ، نگاه دخترک معصوم روی تخت به سمتم چرخید و با دیدنم چشم ها به سرعت غمگین شد.
_سلام . لبخندم این بار از ته دل بود .
سرش رو پایین انداخت و پوست کنار ناخنش رو کند :سلام.
_می تونم کنارت بشینم؟ به فضای کوچکی که روی تخت خالی بود اشاره کردم .
سرش رو بالا پایین کرد .
کنارش روی تخت نشستم : امروز حالت چطوره ؟ سعی کردم تا جو سنگین بینمون رو بشکنم .
+خوبم . پوست دستشو محکم تر کشید و باعث شد زخم عمیقی کنار ناخنش به وجود بیاد .
ناراحت به سمتش خم شدم و دستش رو داخل دستم گرفتم : به خودت آسیب نزن .
به سرعت دستش رو عقب کشید : چرا برگشتی ؟
_من تازه پیدات کردم چرا نباید برمیگشتم !
+نباید برمی گشتی . لب هاشو بهم فشرد و کلاه بافتنی قرمز رنگش رو پایین تر کشید .
_چرا ؟
+نمی خوام بهت آسیب بزنم . نگاهش رو به دیوار رو به روش داد .
_تو به من اسیب نمی زنی .
+چرا بهت اسیب می زنم ، من زمان زیادی ندارم نمیخوام ...نمیخوام با اومدنت به اینجا پیوندمون قوی بشه و بهت آسیب بزنه . لطفا ... لطفا دیگه به دیدنم نیا .
سرم رو پایین انداختم و دست هامو به هم فشردم : نمی تونم ....نمی تونم همین جوری رهات کنم و برم . حتی اگه زمان زیادی نداشته باشی می خوام که کنارت باشم پس لطفا ازم نخواه که به دیدنت نیام .
_____________________________________________________
دل ادم براشون کباب می شه انقدر مظلومن 😭
باورتون میشه فردا امتحان دارم و نشستم پارت جدید نوشتم 😅 از صبح که بیدار شدم همش دلم برای نوشتنش پر می زد آخرم طاقت نیاوردم 😆
خلاصه که بخونید و راضی باشید 😉نویسنده دوستون داره ❤

VOUS LISEZ
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]