forty nine

1.2K 276 93
                                        

رویایی که در یک چشم به هم زدن تبدیل به کابوس شد .

کابوس من , وحشتناک اما زیبایی .

و اولین کسی که امیدوار بود این کابوس به پایان نرسه

من بودم.

_____________________________________________________

نگاهم به قطره های بارون که به پنجره برخورد می کرد خیره بود و ذهنم ..

کلمه ها قابلیت های زیادی دارن ، بعضی کلمات باعث می شه از خوشحالی به گریه بیفتی و بعضی باعث خندیدنت از شدت ناراحتی و درد می شه .

«آقای جانگ ،  نمی خوام انقدر  صریح بهتون بگم ولی چاره ای جز این ندارم.  خانم لی خیلی خیلی دیر برای درمان به بیمارستان مراجعه کردن و دیگه هیچ کاری از دست مابرای درمانشون بر نمیاد ، احتمال خوب شدن ایشون زیر ده درصده  خودتون می دونید سرطان ریه چقدر خطرناک و کشنده است  حتی اگه بیمار زود متوجه بشه و به بیمارستان مراجعه کنه احتمال درمان شدنش خیلی کمه .
بهتره که این روز های باقی موند رو پیشش باشید و کمکش کنید که حداقل خوشحال باشه »

روز های باقی مونده .

خیلی دردناکه چیزی رو که بعد از سال ها جستجو پیدا کردی به سرعت از دست بدی . از اون دردناک تر اینه که هیچ کاری نمی تونم برای نگه داشتنش انجام بدم .

نگاهم رو از پنجره گرفتم و ا روی صندلی سرد بیمارستان بلند شدم .

_ببخشید می تونم خانوم لی هیومین رو ببینم ؟ از پرستار جدیدی  کن پشت کامپیوتر نشسته بود پرسیدم.

سرش رو بالا اورد و بعد از نیم نگاهی گفت : فقط چهل دقیقه ، لطفا زیاد بهشون فشار نیارید .

سری تکون دادم و به سمت آسانسور رفتم .

ضربه ارومی به در زدم و دستم رو به سمت دستگیره سرد در بردم . این روز ها چقدر از سرما متنفر شده بودم .

به ارومی وارد اتاق شدم ، نگاه دخترک معصوم روی تخت به سمتم چرخید و با دیدنم چشم ها به سرعت غمگین شد.

_سلام . لبخندم این بار از ته دل بود .

سرش رو پایین انداخت و پوست کنار ناخنش رو کند :سلام.

_می تونم کنارت بشینم؟ به فضای کوچکی که روی تخت خالی بود اشاره کردم .

سرش رو بالا پایین کرد .

کنارش روی تخت نشستم : امروز حالت چطوره ؟ سعی کردم تا جو سنگین بینمون رو بشکنم .

+خوبم .  پوست دستشو محکم تر کشید و باعث شد زخم عمیقی کنار ناخنش به وجود بیاد .

ناراحت به سمتش خم شدم و دستش رو داخل دستم گرفتم : به خودت آسیب نزن .

به سرعت دستش رو عقب کشید : چرا برگشتی ؟

_من تازه پیدات کردم چرا نباید برمیگشتم !

+نباید برمی گشتی . لب هاشو بهم فشرد و کلاه بافتنی قرمز رنگش رو پایین تر کشید .

_چرا ؟

+نمی خوام بهت آسیب بزنم . نگاهش رو به دیوار رو به روش داد .

_تو به من اسیب نمی زنی .

+چرا  بهت اسیب می زنم ، من زمان زیادی ندارم  نمیخوام ...نمیخوام با اومدنت به اینجا پیوندمون قوی بشه و بهت آسیب بزنه . لطفا ... لطفا دیگه به دیدنم نیا .

سرم رو پایین انداختم و دست هامو به هم فشردم : نمی تونم ....نمی تونم همین جوری رهات کنم و برم . حتی اگه زمان زیادی نداشته باشی می خوام که کنارت باشم پس لطفا  ازم نخواه که به دیدنت نیام .

_____________________________________________________

دل ادم براشون کباب می شه انقدر مظلومن 😭
باورتون میشه فردا امتحان دارم و نشستم پارت جدید نوشتم 😅 از صبح که بیدار شدم  همش  دلم برای نوشتنش پر می زد آخرم طاقت نیاوردم 😆
خلاصه که بخونید و راضی باشید 😉

نویسنده دوستون داره ❤

[look like a Rose]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant