روز های خوب همیشه زود می گذره و تنها چیزی که ازشون باقی می مونه یک خاطرست که باعث می شه قلب با درد بتپه .
____________________________________________________
زندگی به عنوان یک فرد معروف باید خیلی سخت باشه ، این که نتونی بدون استرس به پارک بری و قدم بزنی ، داخل رستوران غذا بخوری بدون این که دائم خودت رو بپوشونی و دیگران ازت عکس و فیلم نگیرن .
حتی ناخودآگاه هم به این پنهان کردن عادت می کنه ، این که درد هاتو از آدم های نزدیکت هم پنهان کنی ، این که دائما نگران باشی .
این قلبم رو به درد میاره که جونگوک نمی تونه آزادانه از چیز های کوچیک زندگیش لذت ببره .
نگاهش به زوج هایی که دست هم رو می گرفتن و به ویترین مغازه ها خیره می شدند پر از حسرت بود .
هوسوک و جین داخل فروشگاه در حال بلند خندیدن و دعوا کردن سر این که چه چیزی بخرن بودن و جونگوک خیره نگاهشون می کرد ، نگاهی که هزاران حرف داخلش بود .
دستم رو روی گونه اش گذاشتم و صورتش رو به سمت خودم برگردوندم : جونگوکی.
چشم های گرم و خوشحالتش بلا فاصله داخل چشم ها قفل شد .
_دلت می خواد که یک روز کاملا دو نفره رو بگذرونیم ؟ شستم رو روی پوست صاف گونه اش حرکت دادم و پرسیدم .
برق کوچکی از چشم هاش رد شد : می تونیم؟ دلت نمی خواد بجای من با دوست هات به خرید بری ؟ و خوش بگذرونی ؟
_نه ، دلم می خواد تمام روز رو با هم بگذرونیم ، با تو بیش تر خوش می گذره ، پس آماده ای تا روز مخصوص خودمون رو شروع کنیم؟
سری تکون داد و چشم هاش شروع به لبخند زدن کردن.
موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره جین رو گرفتم .
+یونگی ! کارمون هنوز تموم نش.....
_زنگ زدم بگم خودتون برگردید خونه ما داریم می ریم جایی.
+اما از این جا تا خونه خ....
اجازه ادامه دادن به غر غر هاش ندادم و تماس رو پایان دادم و موبایلم رو خاموش کردم : بدون هیچ موبایلی ، بیا امروز فقط به همدیگه توجه کنیم گوکی.
+حتما جناب ، ولی می تونم بپرسم حالا کجا می خوایم بریم؟
_وقتی بچه بودم همیشه دلم می خواست یک روز از روی پل گوانگان غروب خورشید رو نگاه کنم ، می تونیم بریم اونجا ؟
دستم رو گرفت و روی پای خودش گذاشت و انگشت هاشو داخل انگشت هام قفل کرد: بیا بریم غروب خورشید رو تماشا کنیم یونگیِ من .
دلم از ضمیر مالکیتی که بعد اسمم گذاشت ذوب شد وپایین ریخت . هنوز هم به این ابراز احساسات یهویش عادت نکردم.
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]