خوشحالی رو فقط با وجود تو احساس میکنم.____________________________________________________
«یونگی»
چند دقیقه ای می شد که بخاطر اتفاقی که برای هوبی افتاده بود با پسر قد بلندی که باعث این اتفاق بود داخل راهرو منتظر تموم شدن سرم هوسوک بودیم .
بخاطر نوع لباس پوشیدن و ماسک مشکی رنگ اون غریبه اطرافمون پر شده بود از پچ پچ های مردمی که فکر میکردن اون پسر غریبه یه شخص معروفه.
_مجبوری که تمام مدت اون ماسک لعنتی رو بزنی ؟ برای خلاص شدن از تمام پچ پچ هایی که روی مغزم یورتمه می رفت نالیدم.
با تعجب برگشت سمتم و بعد از چند ثانیه انگار که تازه درک کرده باشه که چی می گم کمی به سمتم خم شد : آره مجبورم اگه این ماسکو در بیارم همین حالا زیر دست و پا له می شیم.
قبل از این که فرصت کنم بپرسم منظورش چیه حواسم به پرستاری که از اتاق هوسوک بیرون اومد شدم.
_ببخشید خانم ، دوستم ...آم یعنی اون پسری که داخل اتاق بود حالش چطوره؟
+نمیدونم شرایط دوستت چطوریه اما این ضربه کوچیک اون قدری نبوده که بی هوشش کنه ، در واقع بی هوش شدنش به خاطر مدت طولانی ای غذا نخوردنه بعد از تموم شدن سرم تقویتیش حالش بهتر میشه.
هوسوک احمق ، یک روز من از اون استاد لعنتیش که دائما به وزنش ایراد می گیره شکایت میکنم.
_ممنونم میتونم برم داخل ؟
+البته.
با دور شدن پرستار وارد اتاق شدم و با اخم به هوسوک که حالا بیدار شده بود نگاه کردم.
_میخوای قبل از این که روی یک استیج اجرا داشته باشی خودتو بکشی، تا حالا خودتو تو آینه نگاه کردی همش یک پوست و استخونی و تو بازم سعی کردی که لاغر تر از اینی که هستی بشی .!
+اما استاد هان....
_استاد هان غلط کرد باز بهت چی گفته که افتادی به جون خودت . جانگ هوسوک تو از امشب بار و بندیلت و جمع میکنی و میای پیش منو جین ، باید جین بالای سرت باشه و به زور داخل دهنت غذا بچپونه تا آدم بشی.
سرشو بالا آورد و اعتراض کرد : اما هیوو....
با تعجب بهش نگاه کردم ، حرفشو خورده بود و با بهت به پشت سرم نگاه می کرد.
چرخیدم و با پسر عریبه رو به رو شدم که حالا ماسکش رو در آورده بود و با تفریح به ما نگاه می کرد . اصلا متوجه نشدم که کِی وارد اتاق شده بود و پشت سرم ایستاده بود. حالا که ماسکش رو در آورده بود می تونستم واضح تمام اجزای صورتش رو ببینم . واقعا زیبا بود درست مثل شخصیت های انیمه ای .
_تو کی اومدی..... +کیمممم تهیونگگگگگ.
جمله من و با صدای بلند هوسوک قطع شد .
___________________________________________________
می دونم خیلی کوتاه بود ولی شما ببخشید خیلی خسته بودم و همین رو آپ کردم تا زیاد وقفه بین آپ پارت ها ایجاد نشه💖
اگه تونستم یه پارت دیگه هم تا شب آپ میکنم ولی اگه نشد فردا حتما منتظردش باشید
ESTÁS LEYENDO
[look like a Rose]
Fanfic[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]