دو خط موازی هیچ وقت بهم نمی رسن ، پس باید بیخیال رسیدن بهم بشیم و راه رو کنار هم ادامه بدیم .تا جایی که خط به پایان برسه.
_____________________________________________________
«یونگی »
_چند روز طول می کشه ؟ با ناراحتی خودم رو بیشتر به جونگوک نزدیک کردم .
+نمی دونم شاید یک هفته شاید هم دو هفته . صورتش رو بین شونه ام مخفی کرد .
دوهفته ندیدن جونگوک برای من خیلی سخت به نظر می رسید ، چند ماه بود که حتی یک روز هم از هم جدا نبودیم. می دونستم شغل جونگوک همچین سختی هایی هم داره ، باید خودمو براش آماده می کردم .
+باید هر روز با هم حرف بزنیم ، باهات تماس تصویری
می گیرم ، باید برام عکس بفرستی ، وگرنه از دلتنگی
می میرم . در حالی که لب هاش با گردنم تماس داشت زمزمه کرد . از حس قلقلکی که نفس گرمش روی گردنم بوجود میاورد کمی شونه ام رو جمع کردم ._باز لوس بازیاتو شروع کردی آقای جئون . با خنده از رفتار های بامزه اش گفتم.
خیلی جدی عقب کشید : یونگی !
_بله؟ به ابرو های درهمش نگاه کردم .
+اگه برای تو لوس نباشم برای کی لوس باشم ؟ دوست داری برم برای یکی دیگه لوس بازی دربیارم ؟
ضربه نسبتا محکمی به بازوش زدم: نخیر اصلا دوست ندارم ، تنها کسی که حق داره این قیافه کیوتت رو ببینه منم ، در ضمن تو کنسرت زیادی کیوت بازی درنمیاری ها!.
بلند خندید ، دندون های خرگوشیش رو نشونم داد : باشه آقای حسود .
***
_مراقب خودت باش، باشه ؟ با لب هایی که از ناراحتی به پایین آویزون شده بود به جونگوک که در حال بستن بند کفشش بود نگاه کردم . داشت می رفت ، برای حداقل دوهفته خبری از گرمای بدنش روی ملافه ها و تشک تخت نبود . کسی نبود که صبح ها با بوس های ریز روی صورتم از خواب بیدارم کنه.
بلند شد و نگاهی به من که با بغض واضحی بهش خیره بودم انداخت: قرار نبود گریه کنی دیگه .
_آخه دلم برات تنگ میشه .
+زود برمی گردم ، هر روز هم لهت زنگ می زنم که زیاد دلت تنگ نشه .
_آخه مگه با تماس دلتنگی من رفع می شه.!
+منم دلم برات تنگ میشه عزیزم ولی باید برم ، اگه مجبور نبودم هیچ وقت نمی رفتم ولی مجبورم .
دست هامو جلو بردم و دور گردنش حلقه کردم : زود برگرد .
به جلو خم شد و لب هاشو به پیشونیم چسبوند : زود برمیگردم ، خیلی زود .
_دوستت دارم . با خجالت تو گوشش زمزمه کردم.
+منم همین طور .بوسه ی دیگه ای رو گونه ام گذاشت .
_خیلی خب برو دیگه دیرت میشه. از پرواز جا میمونی .
+مراقب خودت باش . عقب رفت و دسته ی چمدونش رو روی زمین کشید .
_باشه .
داخل آسانسور شد و به سمتم برگشت ، لبخندی زد .
دستم رو براش تکون دادم .
+عاشقتم. لب زد .
فرصت نشد جوابش رو بدم در آسانسور همون لحظه بسته شد . نمی دونم چرا احساس خوبی به این سفر نداشتم .
****
با صدای زنگ خوردن تلفن از خواب پریدم ، روی مبل جلوی تلویزیون خوابم برده بود . دلم نمی خواست بدون جونگوک روی اون تخت بخوابم ، احساس تنهایی بهم دست می داد .
با بی حوصلگی به سمت تلفن که چند دقیقه ای در حال زنگ خوردن بود رفتم : بله؟
+سلام . صدای خشک مردی داخل گوشم پخش شد .
_سلام بفرمایید ؟ با تعجب پرسیدم.
+دارم با مین یونگی صحبت می کنم ؟
ابرو هام بالا پرید ، معده ام شروع به پیچ خوردن کرد : بله خودم هستم .
+می تونیم رو در رو با هم صحبت کنیم ؟
_شما!؟ با ترس و تعجب در حالی که صدام به سختی از حنجره ام خارج می شد پرسیدم .
+مدیر برنامه های جونگوک هستم . آقای مین نمی خوام بترسونمتون اما باید با همدیگه صحبت کنیم. راجب شما ، جونگوک و عکسی که پخش شد .برای همین لطفا فردا به آدرسی که براتون می فرستم بیاید تا با هم حرف بزنیم این به نفع هر دوتونه .
صدای خشن مرد داخل گوشم زنگ می خورد ، راجب من و جونگوک و عکسی که پخش شد .
کدوم عکس !؟
____________________________________________________
سلام (✿ ♥‿♥)
بالاخره یونگی هم فهمید . (இдஇ;)
چرا جدیدا انقد کامنتاتون کم شده ؟ اگه تعداد جواب های من رو در نظر نگیریم فکر کنم فقط 15 یا 16 تا کامنت هست ! چرا انقد کم 😣 من گناه دارم ╥﹏╥از صد و پانزده نفری که فیک رو دنبال می کنن پنجا نفر ووت می دن ، شیش هفت نفر هم کامنت 😔
ریدرایی که ووت و کامنت می دید : عاشقتونم
(♥´∀`)/
DU LIEST GERADE
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]