دیدنت از این فاصله نزدیک بعد از مدت طولانی ای دوری ، مثل دراز کشیدن زیر درختی بزرگ و گوش سپردن به صدای رد شدن باد از لابه لای شاخه و برگ ها لذت بخش بود .
_____________________________________________________
«جین»_واقعا معذرت می خوام ، قسم می خورم که برات جبران کنم .
با دیدن خارج شدن نامجون از ساختمون دانشکده و نزدیک شدنش بهمون در حالی که وسط محوطه تقریبا خلوت دانشگاه ایستاده بودیم رو به سانمی زمزمه کردم و یک قدم بهش نزدیک تر شدم .
می دونستم کاری می خوایم انجام بدیم اصلا کار درستی نیست ولی این آخرین راهی بود که برامون مونده بود .
محال بود نامجون ما رو نبینه ، جدا از خوشتیپ و جذاب بودنمون که خیلی توی چشم می زد ، بخاطر قد بلندم حتی می شد از خارج محوطه دانشگاه هم تشخیص داد که این منم که وسط حیاط دانشگاه ایستادم .
زیر چشمی به سمت نامجون نگاهی انداختم . با دیدن قدم هاش که کند و کندتر میشد و در آخر ده قدم دور تر از ما کاملا ایستاد نیشخندی زدم و دستم رو دور کمر سانمی حلقه کردم .
_واقعا متاسفم . زمزمه کردم و بعد دقیقا جلوی چشم های گشاد شده از تعجب نامجون سانمی رو بوسیدم .
نه یک بوسه کوتاه و الکی .
بلکه یک بوسه واقعی ، از اون بوسه ها که دست هاتو محکم تر دور بدن فرد مقابلت می پیچی ، از اون بوسه ها که صدای نفس های عمیقت تا بیست قدم یا شاید بیشتر هم میره .
یک بوسه واقعی جلوی چشم های نیمه ام .
از این که سانمی هیچ احساسی به این بوسه نداشت مطمئن بودم . این یه توافق بود . اون هیچ احساس فراتر از احساسات یک دوست به من نداشت ،مطمئن بودم .
+خدای من ، هیونگ!!
با صدای آشنایی که از پشت سرم به گوش رسید از جا پریدم و از سانمی فاصله گرفتم .
با نفس نفس به عقب چرخیدم و با جیمینی که با چشم های گرد شده و دهان باز مونده به من و سانمی و بعد به نامجون نگاه می کرد روبه رو شدم : ج..جیمین !
قبل از این که چیز دیگه ای از دهانم خارج بشه جسم بزرگی بعد از برخورد به شونه ام به سرعت از جلوی چشم هام رد شد . با تعجب برگشتم و به نامجونی که با قدم های سریع و خیلی خیلی محکم در حال دور شدن ازمون بود نگاه کردم .
پس خوشحال نشدی نامجون !. خنده بی صدایی از بین لب هام خارج شد .
با کشیده شدن آستین لباسم از فکر و خیال خارج شدم و بار دیگه با تعجب به سمت سانمی برگشتم .
سانمی در حالی که با چشم های وحشت زده به جیمین خیره بود و گونه هاش طیف های زیبایی از صورتی و قرمز رو به خودش گرفته بود زمزمه کرد: ا...اون ..کیه.؟
به جیمین که با چشم هاش در حال خوردن سانمی بود نگاه کردم .
خدای من نکنه ....
_شما دوتا نیمه همید!!!؟
_____________________________________________________
سلام به روی ماهتون 🌙💫
اهم اهم سال نوعهِ تون هم مبارک ، گرچه امروز هیچ فرقی با دیروز یا روز های گذشته اش نداشت ولی به هر حال عیدتون مبارک 😊
کیا جیمین و سانمی رو با هم شیپ می کردن؟ بفرمایید😉
وضعیت این دو طفلمونم درحال درست شدنه (منظورم نامجینه)منتظر کامنتاتون هستم ، پارت بعد قراره کلی متعجب و هیجان زده بشید پس منتظر باشید 😉
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]