در آخر ،دور از هیاهو شهر ، بعد از یک روز طولانی ، بعد از ساعت ها لبخند دروغین و زدن ماسک خوشحالی .
باز هم من اینجام ، کسی کنارم نیست ، دیگه نیازی به لبخند دروغین و اون ماسک های لعنتی نیست چون کسی نیست که دروغی بودن اون لبخند ها رو متوجه شده باشه، چون کسی نگرانم نشده.
_____________________________________________________خوشبختی برای هر کس معنای متفاوتی داره ، برای یکی داشتن هزاران نفر که دوستت داشته باشن خوشبختی محسوب میشه . برای من خوشبختی یعنی داشتن کسی کنارت ، داشتن کسی که تو خونه منتظرت باشه ، کسی که وقتی حواست نیست بهت خیره بشه ، کسی که لبخندت خوشحالش کنه .
سرم رو به پشت مبل تکیه دادم وبعد از بستن چشم هام نفس عمیقی کشیدم . دیگه از تمام این بازی ها خسته بودم . دیگه نمی تونستم به این بازی ادامه بدم .
تمام این ها داشت ذره ذره منو از پا در می آورد .
یک ساعت مجبور شده بودم تمام اتفاقات افتاده رو برای جیمین توضیح بدم و مطمئنش کنم که بین من و سانمی هیچ رابطه ای جز دوست بودن نیست .
هنوز باورم نمی شد که جیمین نیمه سانمی باشه ، چقدر راحت با همدیگه حرف زدن و صمیمی شدن .شاید اگه منم دختر بودم خیلی راحت با نامجون قرار می گذاشتم .
چند سال گذشته بود ؟ پنج سال !
پنج ساله که دائما دارم نامجون رو نگاه می کنم ، دنبالش می کنم ، لحظه ای از دوست داشتنش دست نکشیدم ، حتی بعد از این که جلوی چشم هام اون دختر رو بوسید ، من هیچ وقت از دوست داشتنش دست نکشیدم .
تا زمانی که باورم نکنه ، نگاهم نکنه دوست داشتنش یک بازیه که باخت توش حتمیه .
هر چقدر که دست پا بزنم و تقلا کنم تا وقتی که کسی نباشه دستم رو بگیره و نیم نگاهی بهم بندازه ، چیزی جز غرق شدن نصیبم نمی شه .
من نیازمند نیم نگاهی از سمت نامجونم ، منتظر دست هاش که به سمتم دراز بشه .
تا کی باید منتظر بمونم نامجون ؟
با کوبیده شدن در خونه از جا پریدم و تازه متوجه شدم تمام چند دقیقه ای که غرق افکارم بودم رو گریه می کردم.
با شدید تر شدن کوبش ها روی در هول شده از روی مبل بلند شدم و تند تند گونه هامو پاک کردم و به سمت در دوییدم .
قبل از این که در خونم توسط ضربه های خشمگین فرد پشت در شکسته بشه در رو باز کردم و دهانم رو برای داد و فریاد کشیدن باز کردم ، اما به محض دیدن نامجون که با خشمی آشکار پشت در ایستاده بود و مشتش هنوز بالا بود صدا داخل گلوم خفه شد .
نمی تونستم هیچ حرکتی کنم ، حتی نمی تونستم فکر کنم ، نامجون چرا پشت در خونه من بود ؟!
_تو اینجا چکار می کنی ؟ بالاخره بعد از این که به خودم اومدم زمزمه کردم .

YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]