sixty two

1.1K 262 150
                                        

در آخر ،دور از هیاهو شهر ، بعد از یک روز طولانی ، بعد از ساعت ها لبخند دروغین و زدن ماسک خوشحالی .

باز هم من اینجام  ، کسی کنارم نیست ، دیگه نیازی به لبخند دروغین و اون ماسک های لعنتی نیست چون کسی نیست که دروغی بودن اون لبخند ها رو متوجه شده باشه، چون کسی نگرانم نشده.
_____________________________________________________

خوشبختی برای هر کس معنای متفاوتی داره ، برای یکی داشتن هزاران نفر که دوستت داشته باشن  خوشبختی محسوب میشه . برای من خوشبختی یعنی داشتن کسی کنارت ، داشتن کسی که تو خونه منتظرت باشه ، کسی که وقتی حواست نیست بهت خیره بشه ، کسی که لبخندت خوشحالش کنه .

سرم رو به پشت مبل تکیه دادم وبعد از بستن چشم هام نفس عمیقی کشیدم . دیگه از تمام این بازی ها خسته بودم . دیگه نمی تونستم به این بازی ادامه بدم .

تمام این ها داشت ذره ذره منو از پا در می آورد .

یک ساعت مجبور شده بودم تمام اتفاقات افتاده رو برای جیمین توضیح بدم و مطمئنش کنم که بین من و سانمی هیچ رابطه ای جز دوست بودن نیست .

هنوز باورم نمی شد  که جیمین نیمه سانمی باشه ، چقدر راحت با همدیگه حرف زدن و صمیمی شدن .شاید اگه منم دختر بودم خیلی راحت با نامجون قرار می گذاشتم .

چند سال گذشته بود  ؟ پنج سال !

پنج ساله که دائما دارم نامجون رو نگاه می کنم ، دنبالش می کنم ، لحظه ای از دوست داشتنش دست نکشیدم ، حتی بعد از این که جلوی چشم هام اون دختر رو بوسید ، من هیچ وقت از دوست داشتنش دست نکشیدم .

تا زمانی که باورم نکنه ، نگاهم نکنه دوست داشتنش  یک بازیه که باخت توش حتمیه .

هر چقدر که دست پا بزنم و تقلا کنم تا وقتی که کسی نباشه دستم رو بگیره و نیم نگاهی بهم بندازه ، چیزی جز غرق شدن  نصیبم نمی شه .

من نیازمند نیم نگاهی از سمت نامجونم ، منتظر دست هاش که به سمتم دراز بشه .

تا کی باید منتظر بمونم نامجون ؟

با کوبیده شدن در خونه از جا پریدم و تازه متوجه شدم تمام چند دقیقه ای که غرق افکارم بودم رو گریه می کردم.

با شدید تر شدن کوبش ها روی در هول شده از روی مبل بلند شدم و تند تند گونه هامو پاک کردم و به سمت در دوییدم .

قبل از این که در خونم توسط ضربه های خشمگین فرد پشت در شکسته بشه در رو باز کردم و دهانم رو برای داد و فریاد کشیدن باز کردم ، اما به محض دیدن نامجون که  با خشمی آشکار پشت در ایستاده بود و مشتش هنوز بالا بود صدا داخل گلوم خفه شد .

نمی تونستم هیچ حرکتی کنم ، حتی نمی تونستم فکر کنم ، نامجون چرا پشت در خونه من بود ؟!

_تو اینجا چکار می کنی ؟ بالاخره بعد از این که به خودم اومدم زمزمه کردم .

[look like a Rose]Where stories live. Discover now