_چی!؟ بعد از شندین حرف هوسوک با وحشت داد زدم.با خوشحالی بالاوپایین پرید : نشانم ، وقتی صبح از خواب بیدار شدم روی مچم بود .
_ببینمش . دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.
هوسوک با خوشحالی آستینش رو بالا داد و من تونستم درخت نصفه ای که روی مچش طراحی شده بود رو ببینم.
+میبینی !به نظر من که خیلی قشنگه نظر تو چیه ؟
هنوز هم از خبر شوکه کننده ای که هوسوک ساعت هفت صبح تو سرم کوبیده بود شوکه بودم برای همین بدون این که متوجه حرفش بشم سر تکون دادم.
+سه روز دیگه نشان تو هم ظاهر میشه ، وای من خیلی هیجان زدم ، دلم می خواد دست هر کسی که رد می شه رو بگیرم و نشانش رو چک کنم .
_اما مال تو سه ماه بعد از تولدت ظاهر شد پس ممکنه که مال منم چند ماه طول بکشه؟
+مال من فرق داشت ، کل خانواده ما سه ماه بعد از تولدشون نشان دار شدن ولی برادرت دقیقا روز تولدش نشانش ظاهر شد یادت نیست ! .راست میگفت جیهون صبح روز تولدش نشانش ظاهر شد که یک گربه بود .
یک گربه کیوت !
واقعا یک گربه کوچولو و کیوت روی دست برادرم بود ! یادمه وقتی نشانش رو دید می خواست بشینه یک گوشه و تا ابد گریه کنه .
. برای مرد سی ساله خیلی مضحک به نظر می رسه که روی مچش طرح یک گربه کیوت باشه .
برادرم سه سالی میشد که ازدواج کرده بود ،همسرش یونا یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانش بود .که بعد از سه سال داخل مترو به هم برخورد کرده بودن و فهمیده بودن که نیمه ی همدیگه ان.
بعد از اون دوسال با هم دوست بودن و بعد و از دوسال ازدواج کردن .
+یعنی هم نشانم کیه ؟ به نظرت اونم از رقصیدن خوشش میاد ؟ کاش دوست داشت باشه ، همیشه دوست داشتم مثل تو فیلما با هم نشانم برقصم ، حتی برنامه ریختم که یه دوربین خفن بگیرم و از رقص دو نفرمون فیلم بگیرم و تو یوتیوب آپلودش کنم تا همه ببینن ما چقدر بهم میایم.... هوسوک در حالی که پشت سرم میومد راجب آرزو هاش برای زن آینده اش و کار هایی که قراره با هم انجام بدن وراجی می کرد .بالاخره وقتی که به مدرسه رسیدیم برای این که از دست وراجی های هوسوک خلاص بشم سریع داخل دستشویی پیچیدم و به هوسوک گفتم که دل پیچه گرفتم و اون بهتره بره سر کلاس .
وقتی وارد دستشویی شدم شانس باهام یار بود و کسی داخل دستشویی نبود و من تونستم برای ده دقیقه در سکوت روی توالت بشینم و برای از بین بردن استرسی که حرف های هوسوک بهم وارد کرده بود تلاش کنم ، که البته موفق نشدم پس نفسم رو با شدت بیرون دادم و کوله ام رو برداشتم و از دستشویی خارج شدم و تمام راه تا کلاس تاریخ خانم وو رو دویدم.
وقتی که وارد کلاس شدم خانم وو با دیدنم که با یک لبخند دستپاچه نگاهش میکنم اخمی کرد : آقای مین !! یادم میاد که بهتون گفتم اگه یک بار دیگه دیر کنید بخششی در کار نیست ؟
قیافه غمگینی گرفتم : خانم وو خیلی عذر می خوام مسموم شده بودم و اصلا حال خوبی نداشتم دلیل تاخیرم این بود .
نگاه من دیگه با حرفات گول نمیخورمی به سمتم پرتاب کرد ولی گفت : این دفعه ی آخره مین من اینجا یادداشت میکنم._دیگه تکرار نمیشه .
وقتی بالاخره کنار جین نشستم خانم وودوباره شروع به درس دادن کرده بود . خوشبختانه کلاس های هوسوک با ما فرق داشت و حداقل یک ساعت از پر حرفی هاش خبری نبود .
+هی یونگی چخبر ؟ جین بهسمتم برگشت و پرسید.سرمو روی میز گذاشتم و به جین نگاه کردم .
_ بجز ظاهر شدن نشان هوسوک اتفاق دیگه ای نیفتاده. با بی حوصلگی زمزمه کردم.
+چی! در حالی که با صدای بلندی می پرسید وحشت زده به سمتم چرخید که باعث شد زانوش به لبه ی میز برخورد کنه و صورتش از درد جمع بشه.
تمام کلاس به سمت ما برگشته بودند و با نگاه تاسف باری به ما نگاه می کردند.
+چیزی شده آقای کیم ؟ اگه چیز جالبیه برای بقیه هم تعریف کنید.
جین در حالی که از درد قرمز شده بود سرش رو برگردوندو رو به خانم وو گفت : ببخشید من یه سوسک قهوه ای دیدم برای همین ترسیدم .
خانم وو نگاه کلافه ای به سمت ما انداخت و کلافه تر گفت : سوکجین بهتره بشینی و نظم کلاس رو بیش تر از این بهم نریزی .
جین در حالی که غر میزد پای آسیب دیدشو ماساژ داد .
+یونگی این چه طرز خبر دادن بود! نزدیک بود سکته کنم .
_خب خودت گفتی که چخبر منم بهت گفتم .+دیگه انتظار نداشتم انقدر ناگهانی یه چنین خبری رو بدی .
_خبر شوکه کننده ای بود ولی نه در حدی که وسط کلاس داد بزنی خب نشانش ظاهر شده و این که تعجب نداره.
چشم غره ای به سمتم رفت و صورتش رو به سمت پنجره چرخوندو سرش روی میز گذاشت. فهمیدن این که ناراحت شده سخت نبود . از تولدش چند ماهی می گذشت و هنوز هیچ نشانی روی مچش نبود ، منطقی بود که ناراحت باشه
_______________________________________________
سلام لاولی ها ★
نظرتون راجب این پارت چی بود ، هنوز وارد داستان نشدیم و فعلا تو مقدمه داستانیم ، پس از این که هنوز خبری از جونگوک و تهیونگ ... نیست ناراحت نباشید به مرور به اون قسمت هیجان انگیز هم می رسیمووت و نظر یادتون نره ಠ‿ಠ

ESTÁS LEYENDO
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]