وقتی همه چیز خاکستریه رنگ ها معنی ندارن .______________________________________________
« جین »
گاهی اوقات اونقدر از همه چیز خسته ای که دلت نمیخواد حتی پلک بزنی ، و گاهی اوقات اونقدر خسته ای که دوست داری با یک پلک همه چیز تموم بشه .
روز های من دقیقا چیزی بین هر دوی این هاست دلم میخواد همه چیز متوقف بشه و دلم میخواد همه چیز زودتر تموم بشه .یه جا شنیدم وقتی بین خنده اشک از چشم هات سرازیر میشه تو غمگین ترین آدم روی زمینی ، یعنی من غمگین ترین آدم روی زمینم؟
احساس بدیه که وقتی کسی که خالصانه دوسش داری جلوت از خوشبختی با کسی دیگه حرف میزنه و تو عمیقا میشکنی ولی عمیقا از خوشحال بودنش خوشحال میشی؟
چرا همه ی حس های بد وغم انگیز داخل من انباشته شده.
از آخرین باری که واقعا خوشحال بودم چند سال میگذره ؟
درسته که همیشه میخندم همیشه با خوشحالی با همه حرف میزنم ولی واقعا خوشحالم ؟ فکر نکنم.صدای یونگی و هوسوک رو از بیرون اتاق میشنیدم که بحث میکردند و گاهی حتی فحش های رکیکی بینشون رد و بدل میشد . خوشحالم که حداقل از بین تمام این ناراحتی ها اون دوتا رو برای خودم دارم .
از روی تخت بلند شدم و ازاتاق خارج شدم ، یونگی با دیدنم با لبخند به جای خالی کنارش اشاره کرد .هوسوک با دیدن حرکت یونگی به عقب برگشت و با دیدن من لب هاشو آویزون کرد . منتظر بودم که اشاره ای به نامجون و اتفاقات مربوط به اون بکنه ولی با لوسی هر چه تمام تر شروع به غر زدن کرد : هیووونگ من اومدم اینجا تا یه شب فیلم درست حسابی داشته باشیم ولی تو مثل خرس گرفتی خوابیدی و الان که ما خوابمون گرفته بیدار شدی؟
_چرت و پرت نگو هوسوک همین الان گفتی اصلا خوابت نمیاد و اصرار میکردی تا صبح باهات بیدار بمونم . یونگی با خنده ای مرموز گفت و ابرو هاشو بالا و پایین کرد .+چرا دخالت میکنی من داشتم با هیونگ حرف میزدم اصلا نظر تو رو نخواستم.
_خیلی خب ،خیلی خب الان که بیدار شدم حالا میتونیم ببینیم کی تا صبح بیدار میمونه و واسه فیلم دیدن اومده.
***
راهرو های دانشکده مثل همیشه خلوت و سوت و کور بود طوری که انگار جز من هیچ آدمی دیگه اونجا نبود .
تنها نگرانی که الان داشتم رفتار یونگی با نامجون بود چون اون دوتا هم دانشکده ای بودند و من اونجا نبودم که جلوی حرف های نیش دار یونگی رو بگیرم.
با این که بیکار بودم ولی دلم نمیخواست برم و با نامجون روبه رو بشم یجورایی نیاز داشتم تا چند وقت نبینمش تا کمی به احساسات افسار گسیخته ام سر و سامون بدم .
میدونستم که نامجون تقریبا برای این دل شکستگی های من بی تقصیره ولی من هم بی تقصیرم مگه خواست من بوده که نامجون نیمه ام باشه و عذاب بکشم .
درست تا یک روز قبل اون اتفاق نحس تمام احساسی که نسبت به نامجون داشتم یه دوستی ساده و حمایت گرانه بود ولی درست بعد از اون اتفاق کم کم شروع به دقت کردن به تمام حرکات و رفتار های نامجون کردم بدون این که خودم بخوام .
حرف زدنش ،طرز کتاب خوندنش ،راه رفتنش، چال لپ هاش ،خندیدنش به کیوت بازی های جیمین به طور ناگهانی جذاب و خواستنی به نظر میرسیدن اونقدر جذاب که دیگه نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم و به چیزی جز اون نگاه کنم .
ولی تمام اون مدت میدونستم که هیچ جایی تو زندگیش ندارم درسته که اون مشکلی با همجنس گرا ها نداشت ولی خودش هیچ علاقه ای به رابطه برقرار کردن با یکی مثل خودش رو نداشت .
اون بدن ظریف دختر هارو دوست داشت ، عاشق دامن پوشیدنشون بود ،موهای بلند و براقشون رو وقتی روی شونه هاشون می ریخت دوست داشت و من تمام این ها رو میدونستم و جلوی خودمو نگرفتم و گذاشتم روز به روز بیشتر غرق بشم . شاید مقصر خودم بودم که گذاشتم ذره ذره عشقش داخل قلبم ریشه بزنه .

ESTÁS LEYENDO
[look like a Rose]
Fanfic[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]