forty one

1.3K 283 60
                                    


ریشه های درخت عشقت تا خود قلبم پیشروی کرد.

____________________________________________________

+تهیونگ شی .  دستی روی شونه ام نشست و همراه با صدا کردنم تکونم داد .

هومی کردم و غلطی زدم .

+تهیونگ شی ، تقریبا ظهره . دست اینبار لپم رو انگولک کرد تا بیدارم کنه .

_دست از سرم بردار می خوام بخوابم. با ناله گفتم و سرم رو زیر بالش فرو کردم .

+لعنتی تو دوازده ساعت خوابیدی و هنوز هم می خوای بخوابی ، پاشو تن لشت رو از روی این تخت جمع کن همش خوابی . صدا گفت و اینبار چیزی محکم به باسنم خورد .

_آییی . با داد نشستم و به موجود مزاحمی که نمی گذاشت بخوابم نگاه کردم : تو.

+ها چیه من  . با پرویی گفت

_پوستت رو می کنم هوسوک . 

با شنیدن صدای بی اعصاب من ترسید و خواست پا به فرار بذاره که پریدم و مچ دستش رو چنگ زدم : حالا به من در کونی میزنی ها .

+کیم تهیونگ من ازت بزرگ ترم به چه جرئتی اینج..

دستش رو کشیدم و روی تخت انداختم ، در حالی که پاهامو دوطرف شکمش روی تخت می گذاشتم  دست هاشو با یک دست گرفتم :  برام مهم نیس هیونگ بهتره که آماده باشی چون می خوام تا وقتی گریه کنی قلقلکت بدم.

+نهههه ، نه صبر ک....

اجازه حرف زدن بیشتر رو بهش ندادم و با یک دست شروع به قلقلک دادنش کردم. در حالی که قهقه می زد التماس می کرد که بس کنم .

+ تهی...یونگ بخدا..... اای بخدا ...تلافی می کنم .

_هاه منتظر تلافیت می مونم .

+وااای ب...شتیه.. سه  دی..گه غلط..ککردم . در حالی که اشک از چشم هاش سرازیر بود و می خندید داد زد .

دلم به حالش سوخت و ولش کردم : دیگه بهم درکونی نمی زنی. به چشم های گشاد شده و براقش نگاه کردم .

+ نه ... دیگه .. آی  خدا  دیگه بهت درکونی نمی زنم . با نفس نفس گفت .

لب هاشو به پایین اویزون کرد و شبیه یک پاپی شکست خورده با غم نگاهم کرد ، و خب لعنت بهش انقدر قیافش مظلوم و بامزه بود که دلم ضعف رفت .

مچ دست هاش رو ول کردم و خواستم از روش بلندشم که پاهاشو بالا اورد  دور کمرم حلقه کرد و چرخی زد و روی تخت پرتم کرد :  هاه خودتو میبینی ، داشتی برام غلدری می کردی .

دست هامو بالا بردم و شونه هاشو چنگ زدم و به سمت خودم کشیدمش : الکی حرف نزن حتی اگه بالا هم باشی این منم که کنترلت می کنم .

فاک ، این چه زری بود که زدم !

با چشم های گشاد شده نگاهم کرد  ،  چرا چشم هاش وقتی تعجب می کرد انقدر روشن می شد .

-رفتی ته.... صدای ناگهانی در و فریاد سوکجین باعث شد هول شده از روم کنار بره و از تخت به پایین پرت بشه .

در حالی که سرفه می کردم به جین نگاه کردم .

-داشتید چه غلطی می کردید ؟ با شکاکی پرسید .

+ داشتم .... ای داشتم قلقلکش می دادم تا بیدار شه . به سختی از روی زمین بلند شد و لنگ زنان از اتاق خارج شد.

- خیلی خب ، کیم تهیونگ همین حالا بلند شو و صورتت رو بشور بیا پایین مردیم از گشنگی بس منتظر تو موندیم .

_باشه سوکجین شی . 

-بهم بگو هیونگ . زمزمه کرد و اتاق خارج شد .

نفسم رو پر سر و صدا بیرون دادم ، اون دیگه چی بود .

چرا چشم هاش انقدر قشنگ بود ؟ 

_هوف کیم تهیونگ  دیوونه شدی رفت  .

_____________________________________________________

هلوووو (↑ω↑)

یه شروع گوگولی ویهوپ براتون نوشتم برید حالشو ببرید (。>‿‿<。 ) در رابطه اولین پاراگراف هم یادتونه که نشان هوسوک یه درخت بود دیگه(^・ェ・^)
راستی یه مدته کامنتاتون خیلی کم شده ها حواسم هست (┬┬_┬┬) چرا دیگه باهام حرف نمی زنید بلا ها Ó╭╮Ò
اصن قهر می کنم میرم (。♋‸♋。)💼🏃🏃

[look like a Rose]Where stories live. Discover now