twenty seven

1.6K 377 109
                                        

فقط کافی بود یک بار هم دیگه رو لمس کنیم تا موج احساساتمون ما رو از بین ببره.

______________________________________________________

«یونگی»

از اول هم می دونستم نباید به هوسوک اعتماد کنم ، می دونستم نبیاد گول حرف هاش رو بخورم ولی هم بهش دوباره اعتماد کردم هم گول حرف هاشو خوردم .

و خب اون نکبت دراز دوباره کارش رو تکرار کرد.

به سرعت دستمو روی سینه جونگوک کوبیدم و ازش فاصله گرفتم .  به عقب تلو تلو خورد و روی صندلی افتاد .

با بهت نگاهی به من انداخت . انگار انتظار نداشت که همچین زوری داشته باشم .

با خشم به هوسوک و اون تهیونگ مارموز عوضی که با لبخند های شیطانی نگاهمون می کردند نگاه کردم :

شما احمقای دراز چرا هر بار این کار رو با من می کنید ؟

×باید یکی شما دو تا بی مغز رو آدم می کرد و خب ما این وظیفه خطیر رو به عهده گرفتیم . هوسوک با ابرو های بالا رفته و  حق به جانب گفت.

_ما با هم توافق کردیم ، نمی خوایم با هم وارد رابطه ای بشیم که سر انجامی نداره . و وقتی ما همو نمی خوایم شما چرا دخالت می کنید ؟

با حرص رو به تهیونگ که حالا با سر پایین افتاد خیره به دست هاش بود غریدم.

برگشتم و خواستم برای لحظه ای از تمام این تنش ها دور بشم که دستم بین دست گرم و استخونی ای اسیر شد .

لرزیدم ، این دومین بار بود که پوست هامون با هم تماس پیدا می کرد و این برای منی که محتاج یک نگاه از سمتش بود زیادی بود .

+ما باید با هم حرف بزنیم ( با صدای نرم و مخملیش به هوسوک و تهیونگ گفت ) شما همینجا منتظر بمونید .

پشت سرش به بیرون کشیده شدم ، نمی دونستم چرا در مقابل اون انقدر بی دست و پا می شدم.

ساختمون رو دور زد و کنار درخت بزرگی ایستاد کمی به آسمون و ستاره ها خیره شد و به طور ناگهانی به سمتم چرخید :

+می دونم که دفعه قبل خیلی باهات بد برخورد کردم ، حق اینو نداشتم که ناراحتت کنم ، تقصیر تو نبود که سرنوشت ما رو بهم گره زد ، ولی تو هم باید بهم حق بدی من خیلی تلاش کردم تا به اینجا رسیدم ،سختی هایی کشیدم که حتی نمی تونی فکرش رو بکنی . نمی خواستم تمام زحمت هام یک شبه به باد بره . غمی که موقع گفتن این جمله ها داخل چشم هاش موج می زد عمیقا قلبم رو می شکست.

_فکر می کنی من اینا رو نمی دونستم ، اگه می خواستم زندگیتو بهم بریزم برای همون بار اول داخل اتوبوس بهت می گفتم ولی من می دونستم که با نزدیک شدن بهت ،           زندگیتو خراب می کنم برای همین فرار کردم اگه اون شب هوسوک مجبورم نمی کرد می خواستم دیگه حتی اتفاقی هم نبینمت می خواستم فرامو.....

+تو حق اینو نداشتی که جای من تصمیم بگیری( با صدای بلندی بین حرف هام پرید و باعث شد شوُکه نگاهش کنم ) تمام این سال تنها بودم درسته دور و برم پر از آدم های غریبه و دوست بود ولی بازم تنها بودم ، هر وقت بعد از یک کار طولانی به خونه می رفتم آرزو می کردم که کاش کسی داخل خونه منتظرم بود ، هوای خونه انقدر سرد نبود کاش برای غذا خوردن تنها نبودم  ولی آخرش باز هم خودم بودم که صدای تلوزیون رو بلند تر می کردم تا سکوت اطرافم پرده گوشم رو پاره نکنه. من همیشه آرزوی این رو داشتم که یک رابطه واقعی رو تجربه کنم ،  داشتن کسی که فقط به خاطر خودم دوستم داره رو تجربه کنم اما تو با خودخواهی تمام می خواستی تمام این ها رو از من بگیری !

زبونم بند اومده بود ، انقدر بهت زده شده بودم که تمام کلمات از ذهنم پریده بود .

+می دونم شرایط من فرق داره می دونم که شاید برای تو هم سخت باشه اما من واقعا می خوام این احساس رو تجربه کنم حتی شده مخفیانه.

_____________________________________________________

بومممممم🎉

دیدید جونگو چقدر مهربونه بچم ، گناه داشت انقدر فحشش دادین ╥﹏╥  ولی اون داشت نقشه یه رابطه مخفیانه رو می کشید “ψ(`∇´)ψ

هارتم ترک خورد سر نوشتن این پارت(≧∇≦)/

رلستی دیدید بچه دومیم یک کایی شد (⌒▽⌒)🎊🎉

واقعا خوشحالم که تا اینجا همراه من و این فیک پر از ایراد و اشکالم بودید 🐣و ممنونم از تمام حمایت ها و امید بخشی هاتون 🙌  آی لاب یو سو ماچ💖

[look like a Rose]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt