لمس کردن قلبت ._____________________________________________________
+معذرت می خوام نباید الان این پیشنهاد رو می دادم .
انگشت شستش به صورت دورانی پشت دستم رو نواز می کرد و ضربان قلب من رو شدید تر می کرد .
_ می خوای .... می خوای که بیام و کنارت داخل این آپارتمان زندگی کنم؟ صدام موقع پرسیدن می لرزید .
خیلی خجالت آور بود .
با شستش رگ های روی دستم رو نوازش کرد : آره ، ازت می خوام که با من زندگی کنی داخل همین خونه . قبول می کنی ؟
_اما... اما این برات مشکلی درست نمی کنه؟ این که من دائما کنارت باشم .
+نیازی نیست که نگران مشکلاتش باشی ، این که نگرانی اینی که مشکلی پیش میاد یا نه یعنی قبول کردی ؟
موقعیت خجالت آوری بود . گونه هام داغ شده بود ، پشت گوشم رو ماساژ دادم: به نظر بهتر از تنهاییه .
خندید ، صداش موقع خنده شبیه به پسر بچه های شیطون شد .
می خوام هرروز هر ساعت هر دقیقه و هر ثانیه این صحنه رو ببینم .
+مین یونگی شی یچیزی رو می دونستی ؟ با تفریح پرسید .
با چشم های سوالی نگاهش کردم .
+ می دونستی که واقعا ازت خوشم میاد . چشم هاش موقع گفتن این جمله درخشید و اون درخشش قلبم رو روشن کرد .
****
تنها یک روز کافی بود که به خونه گرم و وانیلی جونگوک نقل مکان کنم .
پشت در با چمدون بزرگم ایستادم و نفسمو با شدت بیرون فرستادم .
_موفق باشی یونگی . با خودم زمزمه کردم و زنگ رو فشردم .
در به سرعت باز شد و جونگوک که داخل هودی گشاد مشکی رنگی غرق شده بود ظاهر شد .
نگاهمو از شلوارک و ران های عضله ایش گرفتم و لبخندی زدم: سلام گوکی.
چشم هاش گشاد و صورتش سخت شد .
نگران از این که شاید از گوکی صدا شدن بدش بیاد به سرعت گفتم : جونگوک من متاس...
کشیده شدنم اجازه حرف زدن بیشتر رو بهم نداد . دست های جونگوک دور شونه هام حلقه شد و گونه اش رو به گوشم چسبوند : یونگی ، اوه خدا لطفا همیشه با این اسم صدام کن . خدای من خیلی بامزه بود .
متعجب به دیوار رو به روم خیره شدم و اجازه دادم جونگوک کاملا داخل آغوشش فشارم بده .
نمی دونم چقدر گذشت که عقب کشید و لبخند گنده ای زد : به خونه خوش اومدی یونگی.
گرمایی که با جمله اش داخل سینه ام پخش شد واقعا لذت بخش بود .
چمدونم رو بلند کرد و با یک دست در رو بست : من واقعا هیجان زده ام پس ببخشید اگه یکم کارای عجیب و غریب می کنم .
_تو هیچ کار عجیبی نمی کنی گوکی .
لبخند بزرگی به صورتم پاشید و با دستش به داخل راهنماییم کرد .
+من اتاقتو برات آماده کردم ، می تونی هر جور که دلت خواست وسایلتو بچینی و دکورش رو تغییر بدی .
_ممنونم .
بقیه روز به سرعت سپری شد ، با هم دیگه فیلم دیدیم راجب خودمون حرف زدیم راجب ،شام رو در سکوت کنار هم خوردیم و در آخر با گفتن شب بخیر وارد اتاق هامون شدیم.
اتاق بزرگی که از امروز برای من شده بود .
کاناپه چرم مشکی رنگی کنار در بالکن قرار داشت ، پرده حریر و سفید رنگی جلوی در بالکن آویزون بود ، تخت بزرگی با رو تختی سیاه و سفید درست وسط اتاق جای گرفته بود ، خیلی نرم و راحت به نظر می رسید .
بی خیال نگاه کردن به بقیه وسیله های داخل اتاق شدم و روی تخت پریدم.
باور این که جونگوک تنها یک اتاق باهام فاصله داره سخت بود . تنها یک دیوار بینمون وجود داشت.
که در آینده این دیوار هم از بین می رفت .
_____________________________________________________
سلام به همتون 😍
ببینم زنده اید یا نه؟ 😰من که بعد از دیدن استایل امروز آقای مین مردم والان روحم داره باهاتون حرف میزنه 😨😩
من جای جونگو بودم اون قسمت که یونگی بهش گفت گوکی یه لقمه چپش می کردم 😂
امیدوارم که از روند داستان تا اینجا راضی بوده باشید 😆
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]