thirty seven

1.5K 324 127
                                        


چشیدن خوشبختی کنار تو .

_____________________________________________________

با کشیده شدن پتو از روی بدنم و جای گرفتن یک موجود گرم کنارم از خواب پریدم . جونگوک خودش رو کامل زیر پتو جای داد و دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و بعد از گذاشتن سرش روی بالش دوباره به خواب رفت .

این یکی از عادت های خیلی خیلی بامزش بود که صبح زود برای بیدار کردن من از خواب بیدار می شد و می اومد و داخل تخت من میخوابید .

به طرفش برگشتم و به چهره ی پف کرده و بامزه ی صبحگاهیش خیره شدم .

لب هاش تو خواب به پایین متمایل شده بود و حالت غمگینی به خودش گرفته بود و آدم رو وادار میکرد تا خم بشه و بوسه ای روش بذاره تا از این حالت خارج بشه .

صدای زنگ در خونه باعث شد نگاهم رو از صورت خواب آلودِ جونگوک بگیرم و سعی کنم از بین بازو هاش خارج بشم ، ولی بازو هاش مثل سنگ شده بود و از دور شکمم باز نمی شد . برای آزاد کردن خودم به تکون خوردن ادامه دادم ولی جونگوک ناله اعتراض آمیزی کرد و محکم تر بغلم کرد .

_جونگوکی ، دارن زنگ می زنن . تو گوشش زمزمه کردم اما دریغ از یک عکس العمل .

خم شدم و بوسه محکمی روی لب هاش گذاشتم : گوکی باید برم در رو باز کنم.

دست هاش از دور شکمم باز شد غلت زد و به روی شکم خوابید .

به سرعت روفرشی سفید رنگ کنار تخت رو پوشیدم و به سمت در دویدم.

هوسوک و تهیونگ با لبخند های بزرگ و احمقانه پشت در ایستاده بودن وساک های کوچیکی هم کنار پاهاشون روی زمین بود .

با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم : سلام اینجا چکار می کنید ؟

+اومدیم با هم بریم مسافرت ، هیونگ دلم برات تنگ شده بود . هوسوک با انرژی خودش رو داخل خونه پرت کرد و محکم بغلم کرد .

+خیلی عوضی ای از وقتی که اومدی خونه جونگوک دیگه هیچ خبری از من نگرفت ...

قبل از این که حرفش به پایان برسه دستی یقه منو گرفت و از پشت کشید تا از بغل هوسوک خارج بشم ، بلا فاصله داخل آغوش آشنایی فرو رفتم.

+منو ول کردی تا بیای اینو بغل کنی ؟!!! جونگوک چسبیده به گوشم غر زد .

_نمی تونستم که بذارم پشت در بمونن . با خنده نگاهش کرد و گفتم .

هوسوک با دیدن حرکت جونگوک ابرو هاشو بالا انداخت : حالا دیگه نمی ذاری دوست جون جونیمو بغل کنم !جناب جئون قبل این که تو پیدات بشه ما برای سال های طولانی روی یک تخت میخوابیدیم پس دیگه سعی نکن دوستمو فقط مال خودت بدونی .

جونگوک با چشم های ریز شده به من نگاه کرد : واقعا ؟!

+معلومه که واقعا ما حتی با هم پورن نگاه می کردیم من کاملا از سلیقه یونگی باخ_____

دستمو روی دهان وراجش گذاشتم و در حالی که به داخل هلش می دادم گفتم: خب دیگه بسه بریم داخل ، تهیونگ شی بیا تو .

وقتی کاملا از جونگوک و تهیونگ دور شدیم دستمو برداشتم و گوش هوسوک رو پیچوندم : هوی عوضی قرار نیست راه بیفتی این طرف اون طرف دوران دبیرستانمونو تعریف کنی که؟ !

+هیوننننگ مگه چیه ، خب همه پسرا پورن می بینن .

_می بینن ولی دیگه جار نمی زنن که چی دیدن .

+خیلی خب .

~شما ها تازه از خواب بیدار شدید ؟ تهیونگ در حالی که ساک ها رو کنار میز روی زمین می گذاشت پرسید.

_آره برای چی!

+این مردک دیروز منو تهدید کرد اگه نُه بشه نُه و یک دقیقه خشتکمو پاره می کنه می بنده به گردنم بعد حالا خودش تا نُه و نیم خوابیده.

~هییی من فقط می خواستم دیر نکنی .

_حالا دیگه مهم نیست شما ها صبحانه خوردین ؟

«نه » هر دو با هم گفتن .

_خیلی خب بیاید بریم یه چیزی بخوریم .

بعد از صبحانه کوچولویی که با هم خوردیم سریع وسایلامونو جمع کردیم و داخل ماشین بزرگ جونگوک چپوندیم .

+چیز دیگه ای نیاز نداری ؟ در حالی که کمربندشو می بست پرسید .

_نه همه چیز خوبه.

_____________________________________________________

بالاخره سفرشون شروع شد گیلیلیلیلیلیلی😉

یچیز براتون اسپویل می کنم به این آرامش الانشون اعتماد نکنید 😊

[look like a Rose]Where stories live. Discover now