part three

2K 416 87
                                    

«جین»

صدای همهمه و جیغ باعث شد که از خواب بیدار بشم . یکی از چشم هام رو باز کردم و به نیمکت کنارم نگاه کردم ، یونگی  با اخم روی صورتش در شرایط کاملا ناراحتی خوابیده بود.
«جین هیونگ»
صدایی  کنار گوشم فریاد زد و باعث شد از روی نیمکت پایین بیفتم .
هوسوک احمق ، من امروز بخاطرش میمیرم ‌. باسن بیچاره ام رو مالش دادم و رو به هوسوک  داد زدم : چه مرگته احمق میتونی آروم تر اعلام حضور کنی اگه باسنم چیزی شده باشه ازت شکایت میکنم.
روی نیمکت نشستم و توجه ای به هوسوک که لب هاشو به پایین آویزون کرده بود نکردم .

+ هیونگ انقدر بد عنق نباش میخوام بهت یک خبر خوب بدم .
ظاهر شدن نشان خبر خوبیه نه ؟ پس چرا من نمی تونم این خبر خوب رو به کسی بگم  ؟
_برام مهم نیست خبرخوبت چیه ، برای من فقط مهمه که مثل آدم رفتار کنی ؛ احساس می کنم لگنم شکسته!
+هیونگ اون فقط یه ضربه آروم بود ، حالا بهم گوش بده می خوام بهت یک خبر مم بدم .
_بگو .
+امروز که از خواب بیدار شدم یه احساس عجیبی داشتم ، موقعی که میخواستم مسواک بزنم  متوجه  شدم که اون احساس عجیبم بخاطر  چیزیه که مدت ها منتظرش بودم ...انقدر هیجان زده شده بودم که زبونم بند اومده بود....
_هوسوک می شه مثل آدم بگی چی شده. با عصبانیت بین داستان تعریف کردنش پریدم  تا بالاخره حرفش و بزنه .
+امروز صبح نشانم ظاهر شد .. نگاهش کن  ، خیلی قشنگه مگه نه ؟
به سرعت  آستین  لباسش رو بالا زد و مچ دستش رو به سمتم گرفت  و درخت کوچیکی که روی مچش بود رو نشونم داد.

_هوسوک این خیلی قشنگه .  در حالی که با حسرت به دستش نگاه می کردم زمزمه کردم .

کاش می تونستم  به اطرافیان راجب ظاهر شدن نشانم  بگم ، بگم که  نشان منم مثل همه  تو روز تولد هجده سالگیم ظاهر ش اما ... اما چطور می تونستم بگم که هم نشانم یکی از قدیمی ترین دوستامه !

 « یونگی»

با تکون های دستی از خواب بیدار شدم  ، با کلافگی سعی کردم دست مزاحم رو از خودم دور کنم ولی  انگار اون آدم قصد بیخیال شدن نداشت .

با عصبانیت سرم رو از روی میز برداشتم و داد زدم : چه مرگته !راحتم بذار.

+آقای مین   اگه نمی  خوای با مدیر برگردم چشم هاتو باز کن.
با شنیدن صدای خشک و جدی معلم ریاضی ، آقای یانگ به سرعت بلند شدم و چشم هامو باز کردم .
تمام دانش آموز ها از جمله دوست مزخرفم جین به من و آقای یانگ نگاه میکردند و ریز ریز میخندیدن.
درحالی که سرمو پایین انداخته بودم تند تند گفتم : واقعا متاسفم آقای یانگ من زنگ تفریح خوابیده بودم نمیخواستم سر کلاس شما بخوابم ولی‌کسی از خواب بیدارم نکرد .واقعا متاسفم. لطفا منو ببخشید !
آقای یانگ با دقت بهم خیره شد و بعد یک دقیقه سکوت گفت : این دفعه میبخشمت ولی به عنوان تنبیه باید  تمام تمریناتی که این جلسه میدم رو حل کنی و جلسه بعد داخل کلاس توضیح بدی.حالا هم که بیدار شدی بشین به ادامه درس گوش بده.
وقتی معلم رفت سرمو برگردوندم و از زیر میز لگدی به پاهای دراز سوکجین زدم .
_توی  عوضی از قصد بیدارم نکردی تا تنبیه بشم ! وقتی که مجبورت کردمتمام تمرین هایی که می ده رو خودت حل کن اون وقت می فهمی نباید با من از این شوخی ها بکنی .

[look like a Rose]Where stories live. Discover now