«جین»
صدای همهمه و جیغ باعث شد که از خواب بیدار بشم . یکی از چشم هام رو باز کردم و به نیمکت کنارم نگاه کردم ، یونگی با اخم روی صورتش در شرایط کاملا ناراحتی خوابیده بود.
«جین هیونگ»
صدایی کنار گوشم فریاد زد و باعث شد از روی نیمکت پایین بیفتم .
هوسوک احمق ، من امروز بخاطرش میمیرم . باسن بیچاره ام رو مالش دادم و رو به هوسوک داد زدم : چه مرگته احمق میتونی آروم تر اعلام حضور کنی اگه باسنم چیزی شده باشه ازت شکایت میکنم.
روی نیمکت نشستم و توجه ای به هوسوک که لب هاشو به پایین آویزون کرده بود نکردم .+ هیونگ انقدر بد عنق نباش میخوام بهت یک خبر خوب بدم .
ظاهر شدن نشان خبر خوبیه نه ؟ پس چرا من نمی تونم این خبر خوب رو به کسی بگم ؟
_برام مهم نیست خبرخوبت چیه ، برای من فقط مهمه که مثل آدم رفتار کنی ؛ احساس می کنم لگنم شکسته!
+هیونگ اون فقط یه ضربه آروم بود ، حالا بهم گوش بده می خوام بهت یک خبر مم بدم .
_بگو .
+امروز که از خواب بیدار شدم یه احساس عجیبی داشتم ، موقعی که میخواستم مسواک بزنم متوجه شدم که اون احساس عجیبم بخاطر چیزیه که مدت ها منتظرش بودم ...انقدر هیجان زده شده بودم که زبونم بند اومده بود....
_هوسوک می شه مثل آدم بگی چی شده. با عصبانیت بین داستان تعریف کردنش پریدم تا بالاخره حرفش و بزنه .
+امروز صبح نشانم ظاهر شد .. نگاهش کن ، خیلی قشنگه مگه نه ؟
به سرعت آستین لباسش رو بالا زد و مچ دستش رو به سمتم گرفت و درخت کوچیکی که روی مچش بود رو نشونم داد._هوسوک این خیلی قشنگه . در حالی که با حسرت به دستش نگاه می کردم زمزمه کردم .
کاش می تونستم به اطرافیان راجب ظاهر شدن نشانم بگم ، بگم که نشان منم مثل همه تو روز تولد هجده سالگیم ظاهر ش اما ... اما چطور می تونستم بگم که هم نشانم یکی از قدیمی ترین دوستامه !
« یونگی»
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم ، با کلافگی سعی کردم دست مزاحم رو از خودم دور کنم ولی انگار اون آدم قصد بیخیال شدن نداشت .
با عصبانیت سرم رو از روی میز برداشتم و داد زدم : چه مرگته !راحتم بذار.
+آقای مین اگه نمی خوای با مدیر برگردم چشم هاتو باز کن.
با شنیدن صدای خشک و جدی معلم ریاضی ، آقای یانگ به سرعت بلند شدم و چشم هامو باز کردم .
تمام دانش آموز ها از جمله دوست مزخرفم جین به من و آقای یانگ نگاه میکردند و ریز ریز میخندیدن.
درحالی که سرمو پایین انداخته بودم تند تند گفتم : واقعا متاسفم آقای یانگ من زنگ تفریح خوابیده بودم نمیخواستم سر کلاس شما بخوابم ولیکسی از خواب بیدارم نکرد .واقعا متاسفم. لطفا منو ببخشید !
آقای یانگ با دقت بهم خیره شد و بعد یک دقیقه سکوت گفت : این دفعه میبخشمت ولی به عنوان تنبیه باید تمام تمریناتی که این جلسه میدم رو حل کنی و جلسه بعد داخل کلاس توضیح بدی.حالا هم که بیدار شدی بشین به ادامه درس گوش بده.
وقتی معلم رفت سرمو برگردوندم و از زیر میز لگدی به پاهای دراز سوکجین زدم .
_توی عوضی از قصد بیدارم نکردی تا تنبیه بشم ! وقتی که مجبورت کردمتمام تمرین هایی که می ده رو خودت حل کن اون وقت می فهمی نباید با من از این شوخی ها بکنی .
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]