twenty

1.6K 400 163
                                        


چشم هایت درست مثل کهکشان زندگی من بود !.

___________________________________________________

نمیدونم چند دقیقه بود یا چند ساعت که زیر سکو خزیده بودم و قصد خارج شدن هم نداشتم . تنها کاری که می تونستم انجام بدم چشم غره رفتن به هوسوک که هنوز بی توجه به من که انگار یک ماشین چند بار از روم رد شده در حال خوشحالی و بالا و پایین پریدن با آهنگ ها بود .

بعد از گذشت دقایقی بالاخره آهنگ تموم شد و من نفس حبس  شده ام رو بیرون فرستادم بالاخره می تونستم از اینجا بلند بشم و فرار کنم .

سرمو به سکو چسبوندم و چشم هامو با آرامشی که به طور ناگهانی به وجودم تزریق شده بستم ، تو حال هوای خودم بودم که چیزی دقیقا جلوی پام پرید .

با چشم های گشاد شده از ترس به بالای سرم نگاه کردم ، جئون  جونگوک دقیقا رو به روم بود ، با فاصله یک قدم .

با چشم های بزرگ و زیباش به من خیره شده بود . قلبم به قدری محکم می کوبید  که دردی رو بخاطرش داخل قفسه سینه ام احساس می کردم . همه چیز اطرافم به خاطر وجودش مبهم شده بود .

در حالی که هنوز خیره نگاهم میکرد میکروفن رو به لب هاش نزدیک کرد و شروع به حرف زدن کرد :  به همتون خوش گذشته تا الان؟

صدای جیغ جمعیت نشون می داد که جواب همشون مثبت بوده: حین اجرا متوجه شدم که حال یکی از طرفردار ها خوب نیست برای همین کمی بین اجرای اول و دوم تاخیر ایجاد می شه تا من به این دوستمون کمک کنم تا پیش کادر پزشکی بره . با نگاه کشنده اش روبه من حرفشو به پایان رسوند .

میخواستم از روی زمین بلند شم و به تمام کسایی که اونجا بودند و ما رو می دیدن نشون بدم که حالم کاملا خوبه اما پاهای خیانت کارم درست مثل یک ژله می لرزید.

دستی دور کمرم حلقه شد و صدایی زیر گوشم زمزمه کرد : تو باید با من بیای .

با نگاه وحشت زده ام به هوسوک که نگران نگاهم می کرد نگاه کردم و سعی کردم که ازش کمک بخوام اما خیلی دیر شده بود و جونگکوک با دست هاش محکم کمرمو گرفته بود و  به سمتی که نمیدونستم کجاست می کشید .

دقیقه ها به کندی می گذشت میتونستم دلم رو که ذره ذره خالی می شد حس کنم ، ترس و وحشت تنها چیز هایی بود که میتونستم احساس کنم .

از راهروی تاریکی عبور کردیم و وارد اتاق کوچیک و کم نوری شدیم . به محض بستن در به سمتم برگشت و با نگاه وحشی ای که در او تاریکی ترسناک به نظر می رسید قدم به قدم نزدیکم شد .
غیر ارادی به عقب رفتم و سعی کردم فاصلمو باهاش حفظ کنم . این کار در سکوت اون قدر ادامه داشت که پشتم به دیوار برخورد کرد و هیچ راه فراری برام نموند.
با یک قدم بلند خودشو بهم رسوند و دست هاشو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت .

_از.....از م..ن چی می..خوای؟

اخمی کرد : از کی می دونستی؟زمزمه کرد .

_چ..چی؟

+گفتم از کی می دونستی که منم همون رز لعنت شده رو دارم؟ بلند گفت .

_از ....از روزی که داخل اتوبوس دیدمت .... اون روز فهمیدم.

+پس برای همین بود که اونجوری فرار کردی .

_ن...نمیخواستم زندگیتو خراب کنم.

+ولی کردی . تو زندگیمو بهم ریختی ، اینجا چکار میکنی برای چی اومدی اینجا ؟

_من نمیدونستم که تو اینجایی من اصلا تو رو نمیشناختم ، نمیدونم دوستم برای چی اینکارو کرد ولی باور کن خودم نمیخواستم اینطور بشه .

+میدونی من چه سختی هایی کشیدم تا به اینجا برسم میدونی چند سال به دیدن خانواده ام نرفتم تا به هدفم برسم ، میدونی برای این که به هدفم برسم شب ها در حالی که د حد مرگ گرسنه بودم میخوابیدم من تمام این سختی ها رو تحمل کردم تا به اینجا برسم و تو که فکر نمیکنی به خاطر یک رز لعنتی از تمام این ها دست می کشم ؟ وجود تو زندگیمو بهم میریزه و آینده ام رو نابود میکنه ، نمیخوام باهات بد رفتار کنم چون میدونم تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده پس بیا بدون دعوا و بحث این موضوع رو حل کنیم هیچ آینده ای برای ما با هم وجود نخواهد داشت پس بهتره قبل این که باعث عذاب همدیگه بشیم همدیگه رو فراموش کنیم و به زندگیمون ادامه بدیم .

درد داشت خیلی درد داشت .

قلبم واقعا درد میکرد یا من اینطور فکر میکردم .

_باشه بیا همدیگه رو فراموش کنیم . با دردی که هر لحظه بیشتر می شد زمزمه کردم .

دست هاشو از کنار صورتم برداشت : خوبه.

با بغض به سمت در رفتم و درست بعد از باز کردن در زمزمه کردم : خدانگهدار جئون جونگوک .

کتابی که میدونی پایان خوشی نداره رو نباید باز کنی .

___________________________________________________

انتظار همچین ریکشنی رو داشتید ، شرط میبندم اولش فکر می کردید میخواد ببره یه بلایی سرش بیاره .

خلاصه  اتک رو با من تجربه کنید .

[look like a Rose]Where stories live. Discover now