دوست داشتن تو درست مثل خوردن یک لیوان چای داغ در میان سرمای زمستون بود ، همون قدر گرم ، همون قدر لذت بخش.____________________________________________________
پشت در ایستاده بودم ، دست هام از شدت استرس و سرمای هوا بی حس شده بودن.
این اولین بار بود .
وقتی در باز شد موجی از گرما و بوی وانیل و چوب به سمتم حمله ور شد .
جونگوک اونجا بود ، بین چارچوب در ایستاده بود وچشم های گرم و شکلاتی رنگش به من خیره بود .
احساس کسی رو داشتم که بعد از یک زمستون طولانی بالاخره بهار رو می بینه .
اختیاری از خودم نداشتم ، بدون این که بفهمم به جلو قدم برداشتم و بین بازو های جونگوک فرو رفتم .
احساسش قشنگ بود ، گرم و دوست داشتنی بود ، این که سرمای وجودم رو با گرمای تنش ذوب می کرد قشنگ بود .
کمی به جلو کشیده شدم و صدای بسته شدن در رو شنیدم و بعد بازو هاش محکم تر از قبل دور تنم پیچیده شد .
+ یونگی ؟! کنار گوشم زمزمه کرد.
دلم نمی خواست حرف بزنم پس فقط به یک هوم بسنده کردم.
+میخوای با من راجبش حرف بزنی ؟ دوباره زمزمه کرد .
_آره.
دستش کمرم رو نوازش کرد : پس تا من یه چیز گرم برات حاضر می کنم روی مبل منتظرم بمون .
تا زمانی که روی مبل بشینم همراهم اومد و بعد به سرعت از جلوی چشم هام ناپدید شد .
داخل مبل چرم مشکی رنگش فرو رفتم و دست هامو دور بازو هام حلقه کردم ، هنوز هم سردم بود .
چند دقیقه بعد با دو تا لیوان که بخار ازشون بلند می شد برگشت و کنارم نشست .
انگشت هامو دور لیوان داغ حلقه کردم : فکر کنم طلسم شدم .
+چی ؟ با تعجب پرسید .
_این که نمی تونم بدون از دست دادن چیزی، چیز دیگه ای رو داشته باشم . می دونی تا زمانی که جین کنارم بود تو رو نداشتم و حالا که تو رو دارم جین رفته . خونه بدون جین خیلی سرد و بی روحه . من اونو از برادر واقعی خودم هم بیشتر دوست دارم و حالا که رفته خیلی تنها تر از قبل شدم . فکر کنم جین رو دیده باشی همون کسی که گوشیمو ازت گرفت .
+می دونم شاید احمقانه باشه که تو این وموقعیت اینو بهت بگم ولی ...
دستمو بین دست هاش گرفت : میخوای تا زمانی که جین برمی گرده بیای ... بیای و با من زندگی کنی ؟ اینجوری دیگه دوتامون تنها نیستیم ، و خب ... خب بیشتر با همیم و با هم آشنا می شیم .
مطمئنما ، مطمئنما قلبم یک ضربان جا انداخت ، زندگی کنار جونگوک .
کنار کسی با چشم های گرم و شکلاتی ، کنار کسی با یک آغوش بزرگ و آرامش بخش ، کنار کسی که هم نشانم بود !
زندگی کنار رز زیبام .
_____________________________________________________
من خودم برای احساسات قشنگ و آرومشون مردم 😢شما رو نمی دونم 😱
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]