آروم آروم از بین بردن همه چیز خیلی دردناکه وقتی تنها چیزی که می دونم این که با تمام وجودم عاشقتم .
من فقط عاشقتم ، تو هم عاشقمی ولی این هر دو مون رو غمگین می کنه .پس شاید پایان دادنش اونقدر بد نباشه ، حداقل برای این لحظه.
_______________________________________________
با استرس در حالی که به در بالکن تکیه داده بودم به صدای بوقی که داخل گوشم پخش می شد گوش دادم : بله؟
_اوه سلام تهیونگ منم یونگی ، شرمنده بد موقع زنگ زدم کار خیلی فوری ای داشتم . با صدایی که می لرزید جواب دادم .
جدیدا کنترل کردن خودم برای مخفی کردن احساساتم خیلی سخت شده بود .
+یونگی ! سلام حالت چطوره ؟ صدای تهیونگ همراه با شگفتی و تعجب بود .
_بد نیستم ، ام تهیونگ یچیزی ازت می خواستم ... اگه مشکلی نیست .
+چی شده ... اگه بتونم کمکت کنم حتما .
_می خواستم اگه میشه فردا هماهنگ کنی که بیام فن ساین .. نمی خوام جونگوک متوجه بشه .
برای چند لحظه سکوت آزار دهنده ای بینمون برقرار شد و بعد صدای تهیونگ که همراه با شک و تردید بود داخل گوشم پیچید : یونگی ... این خیلی خطرناکه .برای چی می خوای بیای ؟
_اون نیمه امه و یک خواننده مشهور و معروفه ، هزاران نفر اونو در حال خوندن و رقصیدن دیدن اما من که نیمه اشم تا به حال اونو موقع کار کردن ندیدم ، می خوام تا فرصتش هست برای یک بار وقتی داره با فن هاش حرف میزنه و لبخند میزنه ببینمش ، نگران نباش تهیونگ من می دونم وجودم برای جونگوک چقدر خطرناکه ، می دونم منیجر و مدیر کمپانیتون منتظرن تا یک حرکتی از من و جونگوک ببینن تا دست به آزار و اذییت جونگوک بزنن ، من مراقبم که کسی نشناستم .... لطفا ، بهم کمک می کنی ، نمی خوام جونگوک ببینه .
صدام از بغضی که لحظه به لحظه بزرگ تر می شد می لرزید ، من نیاز داشتم تا عشق جونگوک به کارش رو ببینم ، نیاز داشتم خوشحالیشو وقتی می خونه ، می رقصه و با فن هاش گپ میزنه ببینم ، نیاز داشتم ببینم تا آخرین قدم برای این تصمیم رو بردارم .
+تو می دونی که چه اتفاقی افتاد اره؟
_اره .
+از کجا ؟ صدای تهیونگ این بار پر از وحشت بود ، انگار اتفاقی که چندین ماه ازش می ترسیده و ازش فرار می کرده بالاخره افتاده بود .
_منیجرتون وقتی برای تور رفته بودین با خونه جونگوک تماس گرفت و همه چیز رو بهم گفت .
+تو که نمی خوای کار احمقانه ای انجام بدی ، می خوای ؟
با تردید پرسید ._من می خوام کاری که برای جفتمون بهتره رو انجام بدم ، من تحمل دیدن رنج کشیدن جونگوک رو ندارم ، همین طور تحمل دیدن نقش بازی کردنش کنار یکی دیگه رو ندارم پس سعی کردم بهترین تصمیم رو بگیرم .

BINABASA MO ANG
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]