روز های آخر زمستان برای درختی که برگ هاشو از دست داده همیشه سخت و دردناک می گذره .
ولی بعد بهار از راه می رسه و شکوفه های زیبا رو به درخت هدیه می ده.____________________________________________________
«هوسوک»
نگاهمو اطرافم چرخوندم ، این اولین باری بود که به خونه ی تهیونگ می اومدم . همه چیز گرم و ملایم به نظر می رسید .
تهیونگ در حالی که فنجون قهوه رو روی میز جلوم می گذاشت سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد : نسبت به روز های قبل حالت بهتر به نظر می رسه .
_دارم سعی می کنم باهاش کنار بیام ، پس باید بهتر بشم .
نفس عمیقی کشید و کنار روی مبل جای گرفت .
_بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که شاید مرگ هیومین تقصیر منه . اگه فقط کمی زودتر پیداش می کردم ، اگه قبل از این که بیماریش پیشرفت می کرد پیداش می کردم و مجبورش می کردم از خودش مراقبت کنه بهش امیدی برای زندگی میدادم ، شاید هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
نگاهم رو روی ساعتی که صدای تیک تاکش عصابم رو بهم میریخت چرخوندم .
تهیونگ آهی کشید و به سمتم برگشت : هوسوک ، چندین و چند بار بهت گفتم و دوباره هم بهت می گم اتفاقی که قرار باشه بیفته هر کاری هم کنی نمی تونی جلوشرو بگیری . مرگ هیومین اصلا تقصیر تو نبود فهمیدی ؟
_ نمی دونم . دیگه هیچ چیز رو نمی دونم .
سرم رو به عقب خم کردم و به سقف سفید که اثری از هیچ ترکی روش دیده نمی شد نگاه کردم .
+تو خیلی ضعیفی هوسوک . تهیونگ خیلی ناگهانی د حالی که اخم کمرنگی روی صورتش به چشم می خورد گفت .
_چی!!
+گفتم تو خیلی ضعیفی ، حرفم رو هم پس نمی گیرم
می دونی چرا چون تو هیچ وقت سختی هایی که من تجربه کردم رو تجربه نکردی ، تو با یه باد کوچیک توی زندگیت به این وضع افتادی.با عصبانیت به سمتش برگشتم : کسی که درک نمی کنه تویی تو چی میفهمی که از دست دادن نیمه چه حسی داری ، تو حتی نیمه ای هم نداری که بفهمی داشتنش چه حسی داری چه برسه به از دست دادنش .
تنها چند ثانیه زمان برد که بفهمم از بین لب هام چه کلمات فجیعی بیرون پریده بود ، صورت تهیونگدخیلی ناگهانی آسیب پذیر و شکسته به نظر می رسید .
چشم هاش لبریز از غمی بود که قلبم رو از تپش
وا میداشت . چه غلطی کرده بودم من .صورتش رو به آرومی به سمت دیگه ای چرخوند : راست می گی من هیچ وقت داشتن و از دست دادن نیمه ام رو تجربن نکردم و نمی کنم .
_تهیون...
+ولی تو هم هیچ وقت احساس یک آدم اضافی بودن رو درک نمی کنی ، هیچ وقت نمی فهمی اگه تمام روز به این فکر کنی که تو فقط یه موجود اضافه ای ، به این فکر کنی هیچ کسی تو این جهان متعلق به تو نیست ، به این فکر کنی که باید تا آخر عمر فقط خودت باشی و خودت ، به این که چجوری فردا تظاهر کنی که خوشحال و راضی هستی و هیچ غمی نداری چقدر سخت و دردناکه . درسته ما هیچ کدوم درد های هم رو نمیفهمیم .
_تهیونگ. تنها حرفی که تونستم بزنم زمزمه کردن اسمش بود .
چجور روم می شد که اسمش رو به زبون بیارم وقتی نقصش رو به روش آورده بودم .
به آرومی از روی مبل بلند شد : فکر کنم باید بری هوسوک ، فکر می کردم من می تونم کمی خوشحالت کنم و کاری کنم از فکر به گذشته ها دست برداری ولی فکر کنم من اون آدم نیستم . برای امروز متاسفم یه روز دیگه برای جبران مهمونت می کنم.
بعد از تموم شدن حرفش داخل اتاقش رفت و در رو بست. حتی صدای چرخیدن قفلش رو هم شنیدم .
من ناراحتش کردم درحالی که اون به این فکر کرده بود که کاری کنه که خوشحال بشم . چطور دیگه تو چشم هاش نگاه کنم .
هوسوک خیلی احمقی.
____________________________________________________
سلام قند عسلا
برگشتم با پارت بسی ویهوپ 😅 نمیدونم جدیدا چرا انقدر بی انرژی شدم ، حتی حوصله غذا خوردن هم ندارم .😒
خلاصه با کلی مشقت و زدن در سر خود دوباره نوشتن رو شروع کردم .هم اکنون نیازمند انرژی و هیجان شما عزیزان هستم ، لطفا انرژی های خود را کامنت کنید 😉

ВЫ ЧИТАЕТЕ
[look like a Rose]
Фанфик[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]