Last shot

177 17 0
                                    

از دید الکساندرا

با ترس توی تخت عقب عقب رفتم ولی اون با نشون دادن دندونهاش بهم اخطار داد تا حرکت نکنم.
روم خیمه زد و شروع کرد به بوسیدن نقطه ای از گردنم که روش حساس بودم.سعی کردم بهش نشون ندم که دارم لذت میبرم ولی صدام بهم خیانت کرد چون زمزمه ای همراه با ناله از بین لبهام خارج شد که مطمئنم به خوبی شنید.

"بس...کن...اامممم"
به خاطر این ناله ارباب بهم غرید و نگاه کشنده اش رو بهم دوخت.

"تو توی جایگاهی نیستی که بهم دستور بدی بَرده..."
نفسهای سردش رو کنار گوشم رها کرد و گوشم رو لیسید.

"تو مال منی و من هر کاری که دوست داشته باشم باهات میکنم اما....این بار میخوام چیز متفاوتی رو تجربه کنیم...هم تو و هم من"
پارچه ای از داخل کشو برداشت و من فقط با تعجب به حرکاتش که امشب خیلی عجیب شده بود نگاه کردم.
پارچه رو روی چشمهام بست و من اینبار هیچ چیز نمیدیدم ولی به طرز عجیبی اینبار برام خوشآیند بود.
به آرومی لباسهام رو در آورد و نگاه خیره اش رو روی تنم احساس میکردم.
سرش رو توی گردنم برد و عمیق نفس کشید.

"میخوام وقتی توی بدنت ضربه میزنم اینبار اسمم رو فریاد بزنی...از امشب لذت ببر چون ممکنه دیگه فرصتش برات پیش نیآد برده"

"اربا....."

"سهون...امشب باید اسمم رو بلند فریاد بزنی,به غیر این تنبیه میشی,فهمیدی؟"

"بله اربـ....یعنی...سهون"

از دید سهون

بعد از یه هفته دوری دوباره دارم برمیگردم پیشش توی عمارت.امروز سالگرد مرگ عشقم سوفیاست ولی اینبار با تمومی سالهای گذشته فرق کرده.
قراره روح سوفیای عزیزم پس از سالها در آرامش بخوابه.
500 سال پیش انسانهای عوضی اون رو ازم گرفتن.....
داشتیم به دور از هیاهو با سوفیا زندگی میکردیم تا اینکه انسانها بهمون حمله کردن و جلوی چشمم اون رو زنده زنده آتیش زدن.
سوفیا بیچاره ام که بیگناه رفت.اون آزارش حتی به یه مورچه هم نرسیده بود.
تا قبل از اون حادثه از خون حیوانات تغذیه میکردم ولی بعد از اون اتفاق قسم خوردم تا آخرین قطره خون انسانها رو از بدنشون بکشم بیرون.
من هیولایی شده بودم که به هیچکس رحم نمیکرد...روز سالگرد سوفیا توی کلبه نشسته بودم که دو انسانِ مزاحم وارد شدن.
میخواستم تیکه تیکشون کنم ولی چهره یکیشون توجهم رو جلب کرد.
انگار سوفیای من زنده شده بود.با شوق به سمتش رفتم ولی موهای این دختر مشکی بود و چشمهاش خاکستری.
نه....اون سوفیای من نبود ولی ایرادی نداشت که به خاطر شباهتش کمی باهاش بازی میکردم پس اون یکی انسان رو پرت کردم طرف دیگه و این دختر رو برای خودم برداشتم.

روزها به خاطر درد نبود سوفیا شکنجه اش کردم اما کم کم این دختر جایگاه متفاوتی برام پیدا کرد,سوفیا رفته رفته در ذهنم کم رنگ شد.اون دختر سوفیا نبود و من بمرور متوجه تفاوتهاشون شدم.
روزی که نزدیک بود از دستش بدم فهمیدم اون دختر که اسمش الکساندرا بود داشت تبدیل میشد به دومین و مهم ترین فرد زندگیم.
حالا هم اینجا بودم تا با لذت بخش کردن رابطه برای الکساندرا و خودم,سوفیا رو به عنوان کسی که بهترین خاطره ها رو باهاش داشتم توی صندوقچه قلبم دفن کنم.

EXO's OneshotsWhere stories live. Discover now