Wake Up Kitty!

132 17 6
                                    

از دید سهون

پشت قفسه ها پنهون شدم.اون عوضی متوجه شده یه چیزی اینجا درست نیست.
داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.

'خدا جونم نجاتم بده...قول میدم هر یکشنبه برم کلیسا و به گناه کرده و نکردم اعتراف کنم!'

حدود 1 سال پیش به کمک لی هیونگ با خبر شدم که یه عموی دانشمند دیوونه دارم و برحسب اتفاق اون نزدیک 30 ساله داره روی یه پروژه مزخرف کار میکنه که البته توی مدت 4 سال گذشته به یه سری موفقیت هم دست پیدا کرده.
حالا هم تنهایی اومدم توی این آزمایشگاه کوفتی و میخوام نمونه ها رو دونه به دونه نجات بدم.لی هیونگ دوربین ها رو یکی یکی هک کرد ولی از بدشانسی موقع رفتن دستم به یه شیشه خورد و شکست.
یکی از نگهبانهای راهروی غربی صدا رو شنید و حالا هم تا انبار دنبالم اومده.نفسهام به شماره افتاده و قلبم داره از سینه کنده میشه.اگه من رو بگیرن کارم تمومه.

"هِی مینگ!اون گربه چموش رو گیر آوردیم.اصلاً نمیدونم چطوری شد از دستمون فـ..."
یه نفر سراغ نگهبان اومد و اون رو با خودش برد.صداش ضعیف و ضعیف تر میشد.
نمیدونم منظورش از گربه چموش کدوم یکی از هایبریدهای ساخته شده به دست عموم بود ولی هرطور شده باید نجاتشون میدادم.

"هیونگ...اون رفت.حالا میتونی دوربین راهروی غربی رو کاملاً خاموش کنی"
توی بی سیمی که توی گوشم بود اعلام کردم.راهروی غربی رو گذروندم و به جایی رسیدم که هیونگ احتمال میداد اتاقک های نگهداری اون بیچاره ها باشه.
راهرو منتهی میشد به جایی که کلی اتاقک شیشه ای در اون قرار داشت اما یه اتفاقی افتاده بود.
چراغهای قرمز مدام خاموش و روشن میشد و صدای آژیر از همه جا به گوش میرسید.
فکر کنم همه اش بخاطر فرار همون گربه چموشی بود که میگفتن.
باید زودتر دست به کار میشدم,شاید میتونستم حداقل یکیشون رو نجات بدم.
گاهی موقع زنگ خطر سیستم امنیتی دچار مشکل میشه و الآن هم درِ تموم اتاقکها باز بود ولی متأسفانه همه خالی بودن.
به سرعت رد میشدم که یکی از اتاقکها توجهم رو جلب کرد.یه پسر گربه ای با گوش و دم حنایی رنگ کاملاً لخت روی زمین مچاله شده بود.
به آرومی نزدیکش شدم چون نمیدونستم قراره چه واکنشی از خودش نشون بده.به آهستگی پلک میزد و با تعجب نگاهم میکرد.

از دید لوهان

صدای آژیر میآد,نمیدونم دقیقاً الآن روز شده یا هنوز شبه.
اصلاً نمیدونم چرا الآن چراغهای قرمز بالای سرم مدام خاموش و روشن میشن,فقط آخرین چیزی که یادمه صدای ناله های بِبک بیچاره بود که درخواست کمک میکرد,اون عوضیها وقتی ارباب نبود میاومدن سراغش.
به آرومی چشمهام رو باز کردم ولی چشمم به یه پسر غریبه با موهای روشن و پوست سفید افتاد.داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد که هیس بلندی کشیدم و دندونهام رو برای اخطار بهش نشون دادم.
اولش کمی جا خورد ولی بعد به آرومی جلوی روم زانو زد.

EXO's OneshotsWhere stories live. Discover now