Third Shot

259 25 4
                                    

صبح روز بعد

از دید بکهیون

چشمهام رو به آرومی باز کردم و صورت چانیولی که کنارم خواب بود رو دیدم.

'خدایا...اون مثل یه فرشته کوچولو بنظر میرسه'
پیشونیش رو خیلی نرم و آهسته بوسیدم تا یولی رو از خواب بیدار نکنم.
من رفتم دستشویی و بعد از شستن صورتم به آشپزخونه رفتم ولی بعد با خودم گفتم من حتی نمیدونم چی درست کنم که چانی دوست داشته باشه برای صبحونه بخوره.اون از تخم مرغ و بِیکِن خوشش میآد؟یا غذای گربه؟قبل از اینکه تخم مرغ و بیکن درست کنم تا چند دقیقه همونطور مونده بودم.
داشتم نیمرو درست میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد.من لبخند زدم.

"صبح بخیر بکی"
چانیول گفت و سرش رو روی شونه ام گذاشت.

"صبح بخیر یولی"
جواب دادم،چرخیدم و لُپش رو بوسیدم.

"بیکن دوست داری؟"

"نه"

"تو بیکن دوسـ..."

"نه من تو رو دوست دارم"
چانیول گفت.من اولش شوکه شدم ولی بعد که قضیه رو فهمیدم شروع کردم به خندیدن.

"چرا داری میخندی؟صبر کن...!!چیزی که دیشب اتفاق افتاد یه خواب بود؟"
چانیول زمزمه کرد ولی من واضح شنیدمش.

"نه نبوده"
بهش لبخند زدم و لبهاش رو بوسیدم.

"پس چرا تو خندیدی؟"

"چون من ازت پرسیدم تو بیکن دوست داری نه بکهیون رو"

"خُب فرقش چیه؟"
اون با نگاه سردرگم پرسید.

"این بیبی بوی اسمش بِیکنه...من بکهیونم...حالا تفاوتش رو دیدی؟"
با لبخند گفتم و اون سرخ شد.

'اوه پس اون خوشش میآد بهش بگم بیبی بوی'
نیشخند زدم.

"اوه باشه"

"بشین...صبحونه تقریباً آماده اس"
سمت گاز چرخیدم و کارم رو ادامه دادم.هنوزم از اینکه گفته بود من رو دوست داره شوکه بودم.
اون واقعاً منظورش همون بود؟

چند دقیقه دیگه هم اونجا ایستادم و آشپزی کردم و بعد شنیدم که چانیول کلافه سرش رو روی میز گذاشت.

"حوصه ات سر رفت؟"
من خندیدم.

"بکی چرا اینقدر طول میکشه...؟"
اون غر زد و من لبخند زدم.

"نزدیکه تموم بشه...صبور باش بیبی بوی"
سر به سرش گذاشتم.اون سرخ شد و صورتش رو با دستهاش پوشوند.

'خدایا...مثل یه گلوله پشمالوی بانمک میمونه"
سمتش رفتم و به آرومی لب هاش رو بوسیدم.

"بیکن آماده اس"
بشقاب رو برداشتم و براش پر کردم.

"بفرمایید...شروع کن به خوردن"
بشقاب رو جلوش گذاشتم و رفتم تا سهم خودم رو هم درست کنم بعد متوجه شدم که اون نمیخوره.

EXO's OneshotsWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu