Last Shot

102 13 0
                                    

از دید کای

بوی سوختن چوب میآد.همه‌جا تاریکه و نمیدونم چی شده.نمیتونم دستها و پاهام رو تکون بدم و احساس درماندگی دارم.آخرین چیزی که یادمه اینه...در آغوش گرم چانیول بودم و تا خوابم ببره اون نوازشم میکرد.با احساس گرمای بدن کسی درست کنارم عقب کشیدم.کسی محکم چونه‌ام رو توی دستش گرفت و فشار داد.

"مثل اینکه بیدار شده.رئیس نگفت این رو برای چی میخواد؟"
صدای کلفت مرد از کنارم میاومد.خنده‌داریش این بود که میشد با بوی وحشتناک دهنش یه لشکر آدم کشت.

"رئیس گفت مراقبش باشیم.این برده اون توله سگ و اون پشه‌اس!"

"مممم...ولی عجب چیزیه"
مرد سرش رو توی گردنم فرو برد و بو کشید.خودم رو جمع کردم.

"ولش کن.بعداً اگه رئیس دادش بهت اجازه میدم تو اول ترتیبش رو بدی"
صدای خنده‌هاشون لرزه به تنم می‌اندازه.میترسم...خیلی میترسم.بعد از چند دقیقه عذاب آور انگار بالأخره تصمیم می‌گیرن ولم کنن.صدای پاهاشون رو می‌شنوم که دور میشن.نفسم رو بیرون میدم و به لحظات خوبی که با چانیول و...حتی سهون داشتم فکر میکردم.

نمیدونم آخرین بار که به دیدنم اومد دلیل رفتارش چی بود ولی حالا دیگه به اون اندازه ازش نمیترسم.برعکس آرزو میکنم ای کاش همراه چانیول به اینجا بیآد و نجاتم بده.زندانی شدنم از یه سمت و از سمت دیگه گرسنگی زیادی کلافه‌ام کرده ولی نمی‌تونم چیزی بگم.

کم کم ضعف بدنی،گرسنگی و سرما باعث میشه بی‌حال بشم.صدای قدمی میآد که داره بهم نزدیک‌ میشه.بی‌حرکت میمونم،انتظار دارم این یکی هم دستمالیم کنه ولی دستهام باز میشه و لحظه بعد اثری از اونی که بازم کرده نیست.
‌‌
از دید سوم شخص

کای بعد از باز کردن کامل پاها و چشمهاش تلاش کرد از اونجا خارج بشه.دیوارها از جنس سنگ بود و کای با دست کشیدن بهش متوجه نمور بودنش شد.اونجا یه غار نمور بود.بیشتر دیوارها مشعل داشت که دید رو براش آسون‌تر میکرد.کای هرجا که گرگی در حال نگهبانی میدید پنهون میشد.در آخر به زحمت تونست از غاری که توش زندانی بود خارج بشه.اما کای هرگز متوجه نشد چرا باید جایی که مهمترین گروگان سه قلمرو توش زندانی اینقدر احمقانه خلوت باشه.

اون بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه به سرعت در جنگل میدوید.نمیدونست در کدوم قلمرو قرار گرفته،مقصدش کجاست یا چطور میتونه خودش رو به قلمرو پادشاهان برسونه.

کای از سرما و مه جنگل به خودش لرزید.دستهاش رو بهم مالید تا کمی گرم بشه که بوته‌های اطرافش تکون خورد.لحظه بعد گرگی از داخل بوته‌ها خارج شد و شروع کرد دورتادور کای چرخیدن.زبونش رو به پوزه‌اش کشید انگار که کای غذای خوشمزه‌ایه.
کای هرگز توی زندگیش تا این اندازه‌ نترسیده بود.نمیدونست از کجا میتونه کمک بخواد،نمیخواست غذای گرگ بشه.حالا می‌فهمید چطور به آسونی آزاد شد و تونست از اونجا خارج بشه.این یه بازی بود که از سمت گرگها طراحی شده.بازی شکار و شکارچی...بازی که شکارچیانی مثل گرگها عاشقش بودن.

دلش میخواست گریه کنه ولی اون یه بچه نق نقو و کوچولو نبود،باید قوی میموند.چند دقیقه بعد به تعداد گرگها اضافه شد.1،2،3،4...کای می‌شمرد.اون عقب عقب رفت و با پیچیدن درد مرگ‌آور توی پاش فریاد بلندی کشید.پاش توی تله خرس گیر افتاده بود.حالا گرگها با لذت بیشتری نگاهش میکردن.

EXO's OneshotsWhere stories live. Discover now