First Shot

223 31 4
                                    

یه روز دیگه مثل بقیه روزها بود.

درست مثل قدیم...

سوهو داشت شام میپخت ولی طبق معمول لی برای خوردن اون توی خونه نبود و مثل روزهای دیگه سوهو تنها نشسته بود,به جای نامعلومی خیره شده بود و توی فضای خالی خونه در سکوت شام میخورد.
روزها میشد که سوهو در حسرت دیدن همسرش مونده بود,روزها میشد که لی دیگه برای شام به خونه نمیاومد.
سوهو به زندگی این شکلی عادت نداشت.قدیم لی همیشه با عجله خودش رو به خونه میرسوند تا باهاش شام بخوره حالا هر چقدر هم سرش شلوغ میشد.
لی با سوهو وقت نمیگذروند,دیگه حتی باهاش حرف هم نمیزد.لی گاهی اوقات حتی دیگه زود هم خونه نمیاومد...شاید میشه گفت این روزها اصلاً خونه نبود.

همه چی...تغییر کرده بود.

و سوهوی بیچاره هیچ کاری نمیتونست بکنه جز انتظار.
اون روزها در تنهایی به انتظار مینشست و به خودش امید میداد که همه چی بر میگرده به حالت عادی.
3 سال شده ولی هیچ چیزی بهتر نشده...در واقع میشه گفت همه چیز فقط داره بدتر میشه.
بیشتر شبها لی برنمیگرده خونه و حتی اگر هم بیآد زمانیه که سوهو خوابیده و اون زمانی هم از خونه میره بیرون که سوهو هنوز خوابه.
سوهو همسرش رو نمیتونه مستقیم ببینه پس فقط از تلویزیون و روی مجله ها تماشاش میکنه,با این وجود ضربان قلب سوهو هنوز هم با دیدنش بالا میره.
اون درسته...لی اونقدر مشهور هست که همه کره بدونن که اون ازدواج کرده.خیلی ها وجود دارن که اخبارش رو هر روزه دنبال میکنن و هیچ راهی وجو نداره کسی لی رو از یاد ببره.
ولی این چیزی نیست که سوهو میخواست,اون به لی به عنوان یه شوهر نیاز داشت و سوهو کم کم داشت از منتظر موندن برای لی خسته میشد.

امشب هیچ فرقی نداشت و دوباره سوهو به تنهایی شام میخورد.با هر لقمه برنجی که توی دهنش میبرد پشت سرش آه بلندی میکشید.
اون لقمه ها هیچ طعمی نداشت...نه به این خاطر که غذا واقعاً بیمزه اس,فقط به این دلیل که انتظارِ زیاد اشتهاش رو کور کرده بود.
انتظار باعث شده بود که روز به روز ناامیدی بیشتری به سراغش بیآد.حتی در و دیوار خونه هم داشت رنگ و بوی ناامیدی میگرفت.
سوهو غذا میخورد چون فقط نیاز داشت زنده بمونه,گاهی حس مرگ بهش دست میداد.این سکوت میکشتش.
در واقع چندین بار فکر طلاق از سرش گذشته بود ولی اون عاشق لی بود...اونقدر که نمیتونست بدون اون دوام بیآره.
اون روزها که بدون فکر به آینده باهم ازدواج کرده بودن روزهای شیرینی بود ولی حالا سوهو به شدت ازش پشیمون بود.

نه اینکه نخواسته باشه با لی ازدواج کنه...چونکه ازدواجشون داشت به بم بست میخورد.برای خیلی چیزها دیر بود...نه؟ازدواج عاشقانشون داشت هزار تیکه میشد.
توی افکارش بود که صدای باز شدن در اومد.کسی جز لی نمیتونست باشه پس با شوق وصف نشدنی به سمت در دوید.سوهو نمیتونست باور کنه...به چشمهاش اعتماد نداشت.
با عجله به همسرش کمک کرد تا کُتش رو دربیآره.

EXO's OneshotsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang