Fourth Shot

213 23 1
                                    

از دید چانیول

چشمهام رو باز کردم و با صورت بکهیون روبرو شدم.اون خیلی خوشگل و درخشان بنظرم میرسید،اون با اون صورت فرشته مانندش.به آهستگی بلند شدم.

"آخ!"
پشتم کمی درد میکرد.بکیِ من دیشب خیلی وحشی شده بود ولی من مطمئنم دوستش داشتم.
(یادش رفته خودش بوده که قفل آلت زده😂یاد قفل فرمون افتادم!!)
من به راه رفتن ادامه دادم.احتیاط می‌کردم تا بکهیون رو بیدار نکنم و رفتم تا دوش بگیرم.من بعد از دیشب فهمیدم که باید از بکهیون دور بمونم چون اگه باهاش بمونم بهش آسیب میزنم و من این رو نمیخواستم.
من میخواستم بکهیون همیشه شاد و پر انرژی باشه. من نامه ای رو روی پاتختی براش گذاشتم و قبل از اینکه برم برای چند دقیقه به صورتش خیره شدم.

احساس کردم چشمام داره بارونی میشه.سریع خم شدم و بوسه خیلی آرومی روی پیشونیش گذاشتم و برای چند لحظه لبهام رو همونجا نگه داشتم.بعد عقب کشیدم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم رفتم چون میدونستم که اگه این کار را انجام ندم دیگه توانایی ترک کردنش رو ندارم.

بعد از بیرون رفتن رفتم پارک و صبر کردم تا تبدیل بشم.آره...ساعت 9:00 صبح 17 هر ماه من به گربه تبدیل میشدم حتی اگه صاحبم این رو نمیخواست.این شکلی میشد و امروزم 17 بود.گرچه حتی اگه بکهیون تلاش می‌کرد دنبالم بگرده هم نمیتونست پیدام کنه چون من دیگه گربه بودم.

توی این لحظه من تموم خاطراتمون رو که با هم داشتیم به یاد آوردم گرچه خیلی باهم وقت نگذروندیم.از وقتی که همدیگه رو دیده بودیم فقط یه هفته میگذشت.این معجزه بود که من عاشق شده بودم.من هیچ وقت نمی دونستم که میتونم عاشق بشم.
اشک هام پشت سر هم می افتاد پایین.به آرومی میلرزیدم و با صدای بلند گریه میکردم.من حالا توی پارک تنها بودم پس هیچ کس نمی تونست من رو ببینه. توی این زمان صبح به این زودی کی میآد پارک؟من از ترک کردن بکهیون احساس گناه می کردم ولی این به نفعش بود.
من پاهام رو توی پارک روی زمین می کشیدم و بالأخره تصمیم گرفتم روی نزدیک ترین نیمکت بشینم.

"من متأسفم بکهیون"
گریه کردم.

من منتظر بودم.حالا هم ساعت 8:57 دقیقه بود.فقط چند دقیقه دیگه مونده بود تا من برای همیشه از خاطرات بکهیون پاک بشم.

از دید نویسنده

بکهیون حس میکرد قلبش داره خُرد میشه.اون همزمان حس افسردگی،ناراحتی،رها شدن و حتی عصبانیت داشت.

"ا...اون من رو ر...رها کرد"
اون با صدای کاملاً لرزون گفت.بدنش بخاطر گریه مداوم میلرزید.
اون بالأخره شکست و با صدای بلند شروع کرد به گریه.اون گریه کرد تا زمانی که خسته شد.بعد اون صدای زنگ در شنید ولی نادیده اش گرفت.زنگ در متوقف نمیشد پس چاره ای نداشت جز اینکه در رو باز کنه ولی به محض باز کردن در و با دیدن شخص روبروش سریع پرید و محکم بغلش کرد و حتی گریه اش شدیدتر شد.
اون هم زمان حس راحتی و در عین حال خوشحالی داشت.

EXO's OneshotsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora