"نمیدونم از کجا شروع شد ولی 100% مطمئنم که نمیخوام اون خاطرات رو پاک کنم.هرگز...من تا ابد نگهش میدارم..."
از ژانگ ییشینگ_____________________________
_____________________________"بکهیون،دیوونه شدی؟چرا؟آخه چرا میخوای اینجا بمونی؟بعلاوه...تنهای تنها؟نمیترسی؟اگه چیـ"
بکهیون در حالی که دستش رو روی دهان جونگده گذاشته بود تا غرغرهاش رو نشنوه براش چشم چرخوند.
(شما هم صدای wae wae گفتنهای جونگده با همون تُن صدا توی گوشتون پیچید یا فقط من اینطوریام؟!🤔)
"من خوبم جونگده.نگران من نباش و به غیر از اون،این کلاس خودمونه.هیچ اتفاقی برام نمیافته و یادت باشه که تو اون موش کوچولوی ترسویی نه من!"
بکهیون با پوزخند گفت.میدونست دوستش چقدر روی این قضیه حساسه.جونگده به طرز دراماتیکی هین گفت در حالی که داشت به سمت بکهیون اشاره میکرد.
"بیون بکهیون!بهتره حرفت رو پس بگیری.من...من موش ترسو نیستم!"
بکهیون قهقهه زد.
"هستی جناب کیم جونگده"
خُب بکهیون میخواست اون روز برای چهارمین بار روی اعصاب جونگده بره و البته این شامل کلاسهای درسشون هم میشد.جونگده بهش غرید و با چشم غره وارد کلاس شد.
"باشه!ولی مطمئن شو که پیش از ساعت 7 شب برمیگردی خوابگاه...!"
'چه دوست مهربون و شیرینی دارم'
بکهیون با خودش گفت.اون طی کلاس لبخند بزرگی به لب داشت.
"وقتشه در آرامش مطالعه کنم و درس رو بخونم"
2 ساعت بعد
"آه...این هم از این.برای امروز تموم شد"
بکهیون با لبخند کتاب رو بست و کش و قوسی به بدنش داد تا عضلاتش رو از حالت خشکی در بیآره.نشستن برای مدت طولانی گاهی میتونه دردناک باشه.اون تموم وسایلش رو جمع کرد و داخل کوله پشتی بنفشش گذاشت.
خیلی آروم از کلاس خارج شد و سمت راهروی دانشگاه رفت.زمانی که میخواست از کنار سالن رقص رد بشه،اتفاقی صدای گریه یه نفر شنید.این باعث شد بکهیون کمی بترسه.
"خیلی خُب بکهیون،اصلاً نترس.یادت باشه تو ترسو نیستی.تو قوی هستی...البته مورد آخر رو میشه گفت شاید!"
بکهیون زیر لب حرف میزد،سعی میکرد خودش رو آروم کنه.وقتی تونست آرامش خودش رو حفظ کنه،سعی کرد دنبال منبع صدای بگرده.بعد از چند دقیقه بکهیون متوجه شد منبع گریهها از داخل سالن رقص میآد.
"باید برم...یا نه؟اگه الکی باشه چی؟کنجکاوی سر آدم رو به باد میده.پس من هم کشته مـ...نه نه نه!تو یه موش لعنتی ترسو نیستی بکهیون...در رو باز کن!"
بکهیون وقتی در رو باز کرد یه نفس عمیق کشید.اون با کمترین صدا وارد سالن شد.بکهیون دستگیره رو چرخوند و با ایجاد کمترین صدا توی اونجا سرک کشید.
کوچکترین صدایی که از دهان بکهیون درمیاومد توی اون سالن اِکو میشد حتی صدای نفسهاش.اون برای اینکه مطمئن بشه درست شنیده با صدای بلند حرفش رو زد.
(امیدوارم نخندید😄پژواک صداها توی سالن رو رو هم دقیقاً مثل نویسنده نوشتم)
"سـ...سـ...سـ...لـ...لـ...لـ...ام...کـ...کسـ...سـ...سی ایـ...ایـ...اینجاست؟"
ولی تنها صدای خودش به گوشش خورد و ظاهراً سؤالش بیجواب موند.
'آه...چقدر ترسناک!صدام به خودم برمیگرده'
بکهیون با خودش فکر کرد.دوباره سعی کرد منبع گریهها رو پیدا کنه.با تشکر از عادت کردن چشمهای بکهیون به تاریکی،اون بالأخره تونست شخص مرموزی که با مهارت تمام پشت یه مبل راحتی پنهون شده بود رو پیدا کنه.بکهیون نزدیک کسی که فهمید یه پسره شد.
"حالت خوبه؟"
بکهیون به آرومی پرسید.دلش نمیخواست صداش دوباره اکو بشه.پسر در حالی که پشتش بهش بود به بکهیون اهمیت نداد.
'خُب...چه بیادب!اصلاً انتظارش رو نداشتم'
بکهیون دلش میخواست برگرده.اون همین الآن هم خسته بود ولی کنجکاوی باعث میشد که بکهیون دلش بخواد حداقل چهره پسر رو ببینه.اون پسر صورت رو بین زانوهاش پنهون کرده و همچنان زار میزد.
بکهیون ناامید نشد و با لبهای آویزون همونجا نزدیک پسر روبه دیوار نشست و منتظر شد تا شاید بتونه صورت پسر رو ببینه.
'بگذار صبر کنم و ببینم تا کِی میخوای ازم پنهون بشی'
بکهیون با خودش فکر کرد.در حالی که اخم به چهرهاش نشسته بود بیحرکت همونجا موند.چند دقیقه گذشت و بکهیون کم کم دیگه باسنش رو حس نمیکرد.ناگهان پسر بیخبر از همه جا کمی تکون خورد و نتیجهاش جیغ بلند بکهیون بود که باعث ترس پسر شد.
"تکون خورد!آررررهههه!!!"
بکهیون سمت پسر خزید و با دیدن چهره اون پسر درجا خشکش زد و چشمهاش اندازه گردو گرد شد.
لعنتی!اونی که الآن روبروشه پسر بد دانشکدهاس...ژانگ ییشینگ!همونی که همه دربارهاش حرف میزنن.کسی که میگن دل همه رو میشکنه.گرچه چیزهای خوبی پشت سرش نمیگن ولی باز هم دخترها و پسرهایی هستن که با یه چشمک،لبخند یا حتي پوزخندش عاشقش بشن.
YOU ARE READING
EXO's Oneshots
General Fictionیه Book پر از وانشاتهای اکسو از هر کاپلی و هر ژانری.البته دختر و پسری هم قرار میگیره برای پیدا کردن وانشات مورد نظرتون لیست اول Book رو نگاه کنید زمان مشخصی برای آپ ندارم،هر وقت وانشات پیدا کنم میگذارم