Last Shot

162 28 0
                                    

"سهون؟"

"اوه...هیونگ..."

"من خوبم.چرا اینطوری غمگین نگاه میکنی؟حتماً باز به خاطر هوا اینطوری شدم.ایششش...هوا گرم شده نه؟"
سوهو گفت و خندید ولی سهون بهش خیره شده بود.

"چرا بهم نگفتی؟"
سهون گفت و سوهو بهش خیره شد،میدونست که دیگه نمیتونه پنهونش کنه.

"من متأسفم سهونا.من خودم هم به تازگی فهمیدم و خودم هنوز توانایی پذیرشش رو نداشتم پس نمیدونستم چطوری بهت بگم.من توی مرحله آخر تومور مغزی ام"
سوهو به آرومی گفت.

"چی؟!م...مرحله آخر؟راه درمانی براش نیست؟حتماً باید یه راهی باشه!"
سهون آرامشش رو از دست داده بود و حس میکرد الآنه که از شدت ناراحتی بمیره.

"سهون،آروم باش و باید بگم هیچ راهی وجود نداره.من قبولش کردم...تو هم باید قبولش کنی"
سوهو گفت و روی نگاه کردن به سهون رو نداشت.
سهون فوراً روی زمین افتاد و گریه کرد.
چطور میتونست قبول کنه سوهو داره میمیره😭که سوهو میخواد ترکش کنه.

"هِی،اینقدر قیافه ات رو آویزون نکن.این چند ماهه باقی مونده رو دوست دارم هر کاری دلم خواست انجام بدم.میخوام شاد باشم و شاد اینجا رو ترک کنم،لطفاً سهون؟"
سوهو لبخند زد تا باعث بشه سهون نگاه های غمگینش رو تموم کنه.

"باشه،من تلاشم رو میکنم تا تو رو به آرزوهات برسونم"
سهون جواب داد و لبخند کوچیکی رو لب نشوند،نمیخواست سوهو رو ناامید کنه.

************************************

زمان مثل برق و باد میگذشت و وضعیت سوهو روز به روز بدتر میشد.زمانهایی میشد که سوهو حتی توانایی تکون دادن سر و گردنش رو هم نداشت و گاهی آرزو میکرد که کاش میتونست فقط توی اینجا و همین لحظه بمیره.
و سهون تنها میتونست به درد کشیدنش توی سکوت نگاه کنه و مطمئناً نمیتونست هیچ کاری انجام بده.
اون متنفر بود از این حس ناتوانیش که نمیتونست به مهم ترین شخص زندگیش و کسی که عاشقانه میپرستید کاری کنه.
دکتر به سهون گفته بود سوهو زمان زیادی براش نمونده،مثلاً یه ماه یا کمی بیشتر.

"هِی سوهو،چیز دیگه ای هست که بخوای انجامش بدی؟منظورم اینه که تو تموم کارهایی که توی لیست آرزوهات بود رو انجام دادی!"
سهون با خوشحالی گفت و امیدوار بود شاد بنظر برسه.
سوهو لحظه ای توی فکر فرو رفت.
البته که بود.اون هنوز یه دونه داشت و اون دیدن لی درست کنارش بود.اون میخواست که به گذشته برگرده،همون زمانها که همه چیز عالی بود.
اون عشق لی رو میخواست.
این یه آرزوی ساده ولی دست نیافتنی و غیر ممکنی  بود.

"نه...حالا میتونم در آرامش باشم و خوشحال اینجا رو ترک کنم!"
سوهو خندید ولی سهون احساس کرد قلبش درد گرفت.
سهون میدونست که باید با واقعیت کنار بیآد ولی هنوز هم نمیخواست بپذیره.چون اون عاشق سوهو بود و نمیخواست بگذاره که اون دوباره بره ولی مگه اون انتخاب دیگه ای هم داشت؟

EXO's OneshotsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora