«آرتور ریچاردسن»
یکشنبه چهاردهم ژوئن دوهزار و بیست
‹زندگیِ زرد›قدم های نگرانم، سطح زمینِ سنگی رو طی میکرد و دست هام با اینکه با اقتدار پشتم گره خورده بود، اما بیش از حد سرد بود.
انتظاری که طولانی تر از اونچه که بود به نظر میرسید، بلاخره با شنیدن صدایِ قدم هایی که پله ها رو طی میکرد به پایان رسید.
قامت بلند قدِ آرورا با لباسِ بلند و رسمی سرمهای رنگِ، با صورت سخت ولی گرفته و پر از دلهره اش، اولین چیزی بود که از درِ باریکِ ورودیِ اتاقم داخل شد و چشم هام رو گرفت.
چشم هاییم که حتی با وجود جدیت و محتاط بودن، باز هم دلتنگی رو انعکاس میداد!خیره شدن به صورتِ زیبایِ آرورا که گهگاهی از گوشهی چشم بهم نگاه میانداخت، باعث شد که متوجه ورود جونگکوک پشتِ سر آرورا نشم و تا زمانی که سلامِ آرومی از بین لب های جونگکوک بیرون اومد، اون رو ندیدم.
با تمام نگرانی ها و تردید ها، سعی کردم لبخندِ دلگرم کنندهای به صورت بیحال و غمگینِ جونگکوک تحویل بدم. گرچه لبخند زدن هیچ فایدهای نداشت.
جونگکوک با سرِ پایین افتاده رو به روم ایستاد و آرورا بهم نزدیک شد و توی گوشم زمزمه کرد.
–مطمئنی که میخوایی اونو بهش بدی؟بخاطر نزدیکی بیش از حد و بویِ عطرش، نفس عمیقی کشیدم و دست هایِ یخ زدم رو مشت کردم اما بدونِ نشون دادن هیچ احساسی و با قاطعیت برای آرورا سر تکون دادم. با این حال که پر از تردید و شَک بودم.
با دور شدنِ آرورا، به جونگکوکی که با چشمهایِ قرمز و پر از غم، با سکوت به ما خیره شده بود نگاه کردم و خودم رو آمادهی این صحبت و گفتوگوی سخت کردم.
–حالت خوبه جونگکوک؟
با ملایمت پرسیدم.–بله پروفسور!
جونگکوک به دروغ جوابم رو داد. صداش با بغض مخلوط بود و صورتش به وضوح گریه هایِ زیادش توی این مدت رو به نمایش گذاشته بود.–به تهیونگ یا کسِ دیگه ای گفتی در موردش؟
خودش میدونست که دارم در مورد چی حرف میزنم. هنوز دو روز از آخرین باری که به اینجا اومده بود و قدح اندیشه بهش گذشتهی نفرین شده و طلسمِ نحسش رو نشون داده بود، نگذشته بود.–فقط تهیونگ.
مثل زمزمه گفت و لبش رو گاز گرفت. به نظر بغض کرده بود.نزدیکش رفتم و بی اختیار روی سرش دست کشیدم.
حسی که بهش داشتم فراتر از حس یک دانش آموز و مدیر مدرسهی معمولی بود. و حتی فراتر از حسی بود که باید به عنوان دوستِ قدیمی پدرش داشته باشم.من نسبت بهش احساسِ مسئولیت و گناه داشتم!
مسئولیتی که باید حداقل به عنوان مثالی از یک پدر ازش مواظبت کنم، ولی احساس گناهی که داشتم اجازه نمیداد.
احساسِ گناه، مجبورم میکرد ازش دوری کنم، چون با دیدنش بخاطر تصمیمی که توی جوانی گرفتم، و فدا شدن والدینش عذاب وجدان میگرفتم. احساس گناهی که بهم گوشزد میکرد، هر بلایی سر این بچه میاد، تقصیر منه!
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: از دست دادنِ تو 」 「 فصل دوم 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐭𝐰𝐨: زمان، وسیلهای برایِ انتقام از من بود و من مثل انتقامِ بیرحمیِ زمان بودم. در واقع؛ بیرحم ترین انتقامِ زمان، من بودم! من اشباع شدهترین آدمی بودم ک...