⌜𝐨𝐧𝐞 𝐡𝐮𝐧𝐝𝐫𝐞𝐝 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧⌟

367 96 16
                                    


/ Scared Of Memories /

[چند روز پیش که از روی بی حوصلگی و تنهایی برای قدم زدن توی شهر رفتم، چشمم به بولت ژورنالی خورد که انگار توی ویترین فروشگاه می‌درخشید.

برای خریدنش خیلی خودم رو سرزنش کردم. هیچ جوری نمیشد از راه های نزدیک شدن بهت دوری کرد.

با خودم فکر کردم که هرگز بهت نشونش نمیدم. ما هرگز دوباره باهم ژورنال درست نمی‌کنیم.
اما هربار هر جایی که می‌رفتم، اون رو هم با خودم می‌بردم!

چند روزی نبودی. یادم نمیاد کجا رفته بودی و دست و دلم به سمت دفتر زرد رنگ نمی‌رفت تا برای یادآوری سری به نوشته‌هاش بزنم.
خوندن هر خط و کلمه‌اش مثل ریختن مواد مذاب توی قلبم بود.

خاطره بازی تبدیل به کاری شده که ازش نفرت دارم. در واقع، درستش اینه که می‌ترسم.

پیش کالرادو بودم.
بین حرف های روزمره ای که باهم میزدیم، بی‌هوا گفتم که چقدر دلم برات تنگ شده و یکدفعه زیر گریه زدم! بغضم ترکیده بود.
آخه تو حتی توی این مدرسهٔ لعنتی بزرگ هم نبودی تا از یه گوشه بهت خیره شم، بدون اینکه قدمی بهت نزدیک شم.

اما انگار اشک‌هام توی چاه آرزو‌ها ریخت چون طولی نکشید که بهم زنگ زدی و گفتی  توی حیاطی!

نباید بهت می‌گفتم به دستشویی های متروکه بیایی و با کالرادویی آشنا شی که حرف توی دهنش نمی‌مونه!

تمام طول مکالمهٔ سه نفره‌مون، می‌ترسیدم کالرادو، از اینکه گفتم دلم برات تنگ شده و گریه کردنم چیزی بگه؛ اما انگار از صورتم خوند که نباید حرفی بزنه.

من حتی نمی‌خواستم بدونی که اون چه نسبتی باهام داره چون دونستن راجع به من باعث میشه بهم نزدیک‌تر بشی، دقیقا چیزی که نمی‌خوام!

و تمام این ماجراها دربارهٔ گذشته کالرادو و نسبت ما، در آخر به طلسم من ختم میشه، چیزی که نمی‌خوام هرگز دوباره درباره‌اش بهت بگم!

اما تهیونگ، من احمقم چون دلم طاقت نیاورد و بولت ژورنالی که خریده بودم رو بهت دادم! و حالا چندین ساعته که دارم خودم رو سرزنش می‌‌کنم.

نه اینکه دلم نخواد کنارت باشم و ژورنال درست کنیم، نه! به اندازهٔ نفس کشیدن می‌خوامش اما... قول داده بودم که با دوری کردن ازت محافظت کنم. ]

″جونگکوک″            
″دهم نوامبر دوهزار و نوزده″

























[نیلی]

「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」Où les histoires vivent. Découvrez maintenant