/ Laughing But Still Crying /[ زیر بارون لبخند زدم و برات دربارهٔ اشکها گفتم.
بهت گفتم حاضرم تمام اشکهام رو بدم تا زمان بگیرم.
بهم خیره شدی. مطمئنم متوجه حرفام نشدی؛ اما من برات گفتم.
از دردها و غصههای مگوم با تویی گفتم که نباید!اما گفتن و نگفتنش چه فرقی میکرد وقتی کسی من رو نمیفمید؟
با خودم گفتم، بعدا رو بیخیال. الان که زندهای. یعنی... هنوز که زندهای.
چرا تویِ خیسی هوا نفس نکشی و زیر بارون ندوی؟
چرا کنار معشوقت لبخند نزنی و دیوونه بازی نکنی؟آروم بگیر جونگکوک. دیگه چقدر زمان میخوایی؟ چرا از چیزی که داری لذت نمیبری؟
بین خنده و دیوونه بازی، توی سرم به خودم تشر میزنم.آروم میگیرم و لذت میبرم.
اما میتونم به حال خودم اشک بریزم که، نمیتونم؟زیر بارونی که حتی توهم نمیتونی اشکام رو ببینی... میخندم اما گریه میکنم.
خوشحالم اما غمگینم.
آرومم اما ترسیدم.و اشک میریزم به حال پسری که کنار معشوقش با گریه میخندید و به زمان چنگ میزد.
پسری که هر لحظه داشت میجنگید اما کسی نمیدید.من آرومم و خوشحالم تهیونگ، اما گریه میکنم.
کی گفته اشک و لبخند باهم تناقض دارن؟ ]″جونگکوک″
″دوازدهم نوامبر دوهزار و نوزده″[نیلی]
ESTÁS LEYENDO
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfic「 زمآن: از دست دادنِ تو 」 「 فصل دوم 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐭𝐰𝐨: زمان، وسیلهای برایِ انتقام از من بود و من مثل انتقامِ بیرحمیِ زمان بودم. در واقع؛ بیرحم ترین انتقامِ زمان، من بودم! من اشباع شدهترین آدمی بودم ک...