/ Revenge of Time /[ حدس میزدم که قراره بعد از دردسری که ساختم، تنبیه بشم. اما هرگز فکر نمیکردم همه چیز انقدر دردناک باشه.
وقتی که تصمیم گرفتم تمام تقصیر ها رو بخاطر به دردسر نیوفتادن تهیونگ به گردن بگیرم؛ حتی لحظهای به این فکر نکردم که چه اتفاقی قراره بعد از اون برام بیوفته.
خاکستری؛
خاکستریِ بی روح و دفن شدهٔ من... خسته شدم!من سه بار این زمان رو زندگی کردم، و برای سه بار با آدمها جنگیدم و جنگیدم.
یک بار برای خودم جنگیدم و دو بار بخاطر تو!اما من دیگه خیلی خسته شدم. دیگه نمیخوام بجنگم.
دیگه هیچ توانی برای جنگیدن با انسان ها ندارم.آدمها تند خو و خشمناکن! گاهی فقط دنبال کسی میگردن که بیرحمی هایی که زمان سرشون آوورده رو سر کسی خالی کنن.
چرا اون فرد من نباشم؟من مثل تقاصِ بیرحمیِ زمانم!
در واقع؛ بیرحم ترین انتقام زمان، من بودم.آدمها صورتهای خوبی دارن. زیبا و فریبنده!
اما تنها چیزی که هر بار از اونها نسیب من شد، خنده های کریح، حرف.های نیشدار و مُشت های سنگینـشون بود.زمان وسیلهای برای انتقام از من بود. ولی حالا که زمان داره از من انتقام میگیره، چرا نذارم بقیه هم انتقامِ زمان رو از من بگیرن؟
من مثل یک چاهِ خشک توی بیابون.های یک کویر بودم، که آدم های تشنه برای گرفتن انتقام خالی بودنِ و تشنگیـشون، توی من سنگ میانداختن. با این حال که میدونستن تقصیر چاه نیست که تویِ اون زمینِ برهوت، خشک و تهی شده.
و من میذاشتم این بار آدم ها به من مشت بزنن، تحقیرم کنن و اذیتم کنن .
من تبدیل به اون نقطه ای روی زمین میشدم، که آدم ها با گذر از اون حرصشون رو خالی میکردن.
مهم نیست که چقدر آسیب میدیدم، مهم اینه که شاید کمی مفید بودم.تو یه بار بهم گفتی من مشکیِ تو ام؛ چون فکر میکردی مشکی رنگِ خداست!
شاید درست میگفتی و من مشکی بودم. ولی نه اون مشکیِ زیبا و خالصی که تو فکر میکردی...
من مثلِ ترکیبِ رنگ های اضافهٔ پالتی بودم که از مخلوط اون ها همیشه رنگ خاکستریِ زشت و تیره ای حاصل میشد.
من مشکیِ مایل به خاکستری بودم!رنگی که انقدر از همه چیز اِشباع شده بود، که جا برای چیز دیگهای نداشت.
من اشباع از حرف بودم، اشباع از درد، اشباع از غم، و اشباع از زخم.
اما قسم میخورم که همیشه اینطوری نبودم...در اول، من جونگکوکِ مشکیِ زیبایی بودم که انگار هنوز با هیچ رنگی ترکیب نشده بود. کثیف نشده بود.
و بعد من خاکستری شدم!شاید واقعا تو راست میگفتی... شاید خدا واقعا مشکی باشه!
شاید خدا هم بعد از این همه زمان، انقدر اشباع شده که اون هم مشکی شده باشه.اشباع از دیدنِ بی رحمی ها، اشباع از دیدنِ قضاوت های غلط، اشباع از دیدنِ ظلمها، زخم ها و درد ها...
اشباع از دیدنِ آدم ها!اما تو... تو رنگِ من بودی!
تو اون رنگِ قشنگی بودی که روی تابلویِ خبره ترین نقاش ها استفاده میشد؛ در طِی زمان خشک میشد و خوشرنگ تر میشد.
و زمآن همیشه تو رو ماندگار نگه داشت! حداقل توی قلبِ من، ذهنِ من و خاطراتِ من.اما شاید من از اول نباید نزدیکت میشدم .
تو رنگ های قشنگت رو به منِ مشکی میبخشیدی اما من، اشباع تر و مشکی تر میشدم.هیچ چیز نمیتونست من رو از باتلاقی که تا گردن توش فرو رفته بودم نجات بده تهیونگ.
حتی تویِ زرد رنگ با عشقِ بنفشـت...و من کم کم تویِ خودم دفن میشم و بیصدا از نفسهای آخرم استفاده میکنم. ]
″جونگکوک″
″پنجم نوامبر دوهزار و نوزده″سوییت تیـتآیمرز~
تقریبا این اسم رو فراموش کرده بودم...
متاسفم بخاطر این بینظمی ها و تاخیرها ولی به قدری سرم شلوغ شده که حتی تایم برای خواب و انجام کارای دانشگاهمم به زور پیدا میکنم توی روز...
خیلی دوستتون دارم و تکتکتون مایهٔ دلگرمیِ منین~
خیلی متاسفم که نتونستم کامنتا رو جواب بدم ولی این چیزی که زیبایی مسیجایی که گذاشتین و شدت دوست داشتنم نسبت بهشون کم نمیکنه...
قول میدم که سر فرصت و باحوصله تکتک کامنتایِ خوشگلتون رو جواب بدم.[نیلی]
DU LIEST GERADE
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: از دست دادنِ تو 」 「 فصل دوم 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐭𝐰𝐨: زمان، وسیلهای برایِ انتقام از من بود و من مثل انتقامِ بیرحمیِ زمان بودم. در واقع؛ بیرحم ترین انتقامِ زمان، من بودم! من اشباع شدهترین آدمی بودم ک...