چان و من با کلی خواهش و التماس، ییبو رو متقاعد کردیم یک امروزو بیخیال پسرش بشه و با ماشین چان بریم.
بالاخره بعد از یک ساعت، به دفتر هایکوان رسیدیم.
چان زنگ دفتر هایکوان رو فشار داد و چند دقیقه بعد در دفتر باز شد و هایکوان که مشغول صحبت با موبایلش بود سرشو بالا آورد و خواست بهمون خوش آمد بگه که با دیدنمون ساکت شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت.
بهش حق میدادم. خودمم وقتی توی آیینه ی آسانسور تیپ امروزمو دیدم تعجب کردم. واقعا انگار از فشن شو اومده بودیم!
آهی کشیدم و توی دلم چند تا فوش آبدار به ییبو دادم.
-:امم اقای لیو حالتون خوبه؟!
با سوال ییبو، هایکوان بالاخره نگاه متعجبش رو ازمون گرفت و هل کرده گفت:اوه ببخشید بچه ها... بیاید داخل
با کنار رفتن هایکوان، وارد دفترش شدیم و بدون تعارف سمت مبل ها رفتیم و روش نشستیم.
هایکوان روی مبل تک نفره رو به روی من و ییبو نشست و با لبخند گفت:خیلی خوش اومدین...
لبخندی بهش زدم و درجوابش گفتم:خیلی ممنون آقای لیو...
هایکوان نگاهش رو بین من و ییبو چرخوند و در آخر با کنجکاوی پرسید :شما از جای خاصی تشریف میارید؟
چان با شیطنت جواب داد:بله جفتشونو از باغ وحش تحویل گرفتیم
چشم غره ای به چان رفتم و به هایکوان که قشنگ معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه نزنه زیر خنده نگاه کردم.
-:راحت باشین آقای لیو میتونید بخندید
هایکوان که انگار منتظره همین حرف بود شروع به خندیدن کرد و بعد از چند دقیقه که حسابی خندید گفت:هر دفعه منوتحت تاثیر قرار میدین
خلاصه بعد از دقایقی که با خنده های هایکوان و متلک های چان و چشم غره های من گذشت، هایکوان گفت:من امروز ازتون خواستم بیاید اینجا تا اولین کارتونو بهتون بدم... از اونجایی که شما بچه ها هنوز درستونو تموم نکردید و این اولین کارتون(همش حس میکنم نوشتم کارتون"برنامه کودک") محسوب میشه تصمیم گرفتم که یه پرونده بهتون بدم..
+:یعنی هر چهار نفرمون رو یه پرونده کار میکنیم؟!
هایکوان سرشو تکون داد و گفت:بله آقای شیائو...پرونده ای که بهتون میخوام بدم درمورد قتله...
ییبو با هیجان پرسید:یوهو قتل؟! یعنی قراره بریم مدرک جمع کنیم؟!
بک ضربه ای به شونش زد و گفت :بلا مگه پلیسی که دنبال مدرک جمع کردنی؟!
ییبو اخمی کرد وگفت :چه ربطی داره؟! نکنه تو میخوای بشینی مدارک از ناکجا آباد برات نازل شه تا بتونی به موکلت کمک کنی؟!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...