دستشو بالا آورد و انگشتشو روی لبم کشید و گفت:بگو جان؟! بگو باید باهات چیکار کنم
+:یی... بو...
-:جان تو فقط مال منی،هیچکس حق نداره بهت نزدیک بشه، هیچکس حق نداره لمست کنه،...
چشم هاشو قفل چشام کرد و ادامه داد:جان اگه قدرتشو داشتم توی خونه نگهت میداشتم و نمیزاشتم هیچکس نگات کنه، تا آخر عمرم زندونیت میکردم و اجازه نمیدادم یه ثانیه هم ازم دور بشی...اون حرف میزد و من منگ بودم. هر جمله ای که به زبون میآورد ضربان قلبمو بالاتر میبرد. حسی که اون لحظه داشتم ترکیبی از حس های خوب و بد بود. هم خوشحال بودم از اینکه ییبو اینقدر روم حس مالکیت داره و هم میترسیدم از واقعیتی که پشت حرفهاش پنهون بود.
گیچ شده بودم انگار دوست داشتم واضح چیزیو به زبون بیاره که هم میترسوندم و هم خوشحالم میکرد. پس پرسیدم: منظورت از این حرفا چیهییبو توی چشم هام دقیق شد و بعد از چند ثانیه با جلو آوردن سرش همونفاصله ی کم بینمونو از بین برد و لبهاشو روی لبهام گذاشت.
بااینکارش رسما قلبم ایستاد. انگار کمر همت بسته بود تا منو تا لبه ی مرگ ببره. بعد از چند ثانیه که به خودم اومدم و متوجه ی موقعیتمون شدم خواستم ازش جدابشم که دستشو پشت سرم گذاشت و مانع شد. با عصبانیت و حرص لبهامو میبوسید و توجه ای به حال خرابم نداشت. واقعا از اتفاقی که داشت میفتاد ترسیده بودم. از این که حس ییبو به من چیزی فراتر از حس برادرانه باشه منو به وحشت مینداخت و از سمتی... انگار خوشم میومد... از این دوگانگی متنفر بودم. از اینکه به سختی میتونستم متوجه ی احساساتم بشم و بفهمم چی میخوام بدم میومد.
با جداشدن ییبو ازم، به سرفه افتادم و درحالی که سعی میکردم اکسیژن و به ریه هام برسونم نالیدم:معلوم هست چیکاری میکنی شیائو ییبو
ییبو خواست جوابمو بده که در ماشین باز شد و بک سوار شد.
ییبو زیر لب گفت:لعنت بهت مزاحم
بک درو بست و درحالی که نق میزد گفت:اه شما دوتا چراهمش هرجا میریم گند میزنین؟!... هی ییبو اون دفعه اون مرتیکه رو زدی بهت حق میدادم اما اینبار چرا استاد اوه رو ناکار کردی؟! لعنتی نمیترسی باهات لج کنه و بندازتت
ییبو با لحن کاملا حرصی ای گفت:بجهنم هر غلطی نکرده بکنه مرتیکه عوضی...
بک خودشو جلو کشید و پس گردنی ای به ییبو زد و گفت:آدم نمیشی تو؟! اصلا بگو ببینم تو عقل داری؟!... چه سوالی معلومه که نداری...
بک سرشو سمت من چرخوند و گفت:همش هم تقصیر توعه جان، ای این زیاده روی میکنه تو هی بهش میخندی میشه این... اگه یه بار درست و حسابی تنبیهش کنی با مشت و لگد از مردم پذیرایی نمیکنه
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...