61

520 96 37
                                    


⪝‏یه دیالوگی تو فیلم Finding you هست که میگه:
باید غم و شادی رو به یک اندازه یاد بگیری، مثل روز و شب به هم وصلن، نمیشه یکی رو داشته باشی بدون اون یکی ...🌠🌿⪞


_مشتاق دیدار شیائو جان...

با دیدن شخص روبه روم ابروهام از تعجب بالا رفتن و چشم هام گرد شدن...

+ژو چنگ؟!

چنگ لبخند کجی روی لبش نشوند و سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:پس دلیلی که یوهان ازم خواست سمت ویلا نرم شما بودید... قلت کجاست؟! نمیبینمش...

یوهان ازش خواسته بود سمت ویلا نیاد اما چرا؟!... قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم با سوالش درمورد ییبو، کمی به اطراف نگاه کردم و جواب دادم:همین اطرافه گا...

ژوچنگ چند بار آروم روی شونم زد و همزمان گفت:خوبه... خوشحالم می‌بینیم حالت بهتره... راستی...

قبل از اینکه بتونه ادامه بده دستش اسیر دستی شد و ثانیه ی بعد صدای عصبی ییبو بود که توی گوش جفتمون پیچید:بهش دست نزن...

ژوچنگ تای ابروش رو از تعجب بالا داد و منی که خوب میدونستم این رفتار ییبو بخاطر چیه، آهی کشیدم، سمت ییبو چرخیدم و دست چنگ و از دستش آزاد کردم و بجاش انگشتهای خودمو قفل انگشتهاش کردم و با آرامش گفتم:ییبو عزیزم لطفا آروم باش...

ییبو نگاه بدی به ژوچنگ انداخت و خودشو بهم نزدیک تر کرد و دستمو محکم توی دستش گرفت.

ژوچنگ که تموم مدت با تعجب نگاهمون میکرد زبونشو چرخوند و با لحن کمی متعجبی گفت:واو شیائو ییبو... تو احساس نمیکنی زیادی غیر طبیعی رفتار میکنی؟!

ییبو چشم غره ای بهش رفت و جواب داد :دوست دارم غیر طبیعی باشم... اصلا تو چرا اینجایی؟!... نکنه اون پیری فرستادتت تا مسافرتمونو زهر کنی؟!...

ژوچنگ سری از تاسف تکون داد و کمی به عقب برگشت ومن تازه تونستم دختری رو که پشت سرش ایستاده بود ببینم،

دختر زیبای بود،موهای لخت مشکی با چشم های مشکی و لبهای قلوه ای... ژوچنگ بازوی دختر رو با لطافت  گرفت و کمی به جلو کشید و رو به من و ییبو گفت :منگ زی یی نامزدم... ما برای دیدن خانواده ی زی یی اینجا اومده بودیم...

ییبو با شرمندگی سرشو پایین انداخت، با انگشت شصتم پشت دستشو نوازش کردم و رو به زی یی کردم و با لبخند محوی گفتم:خوشبختم... من شیائو ...

وسط حرفم پرید و با تن صدای آرومی گفت:جان و ییبو... دوقلوهای دانشکده ی حقوق... میشناسمتون!

با تعجب نگاهش کردم، اون ما رو می‌شناخت اما از کجا!؟

منگ زی یی لبخند آرومی زد و توضیح داد:شوان لو... اون مدام از شما صحبت میکنه...

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now