〇🍂
دوست داشتن جنگ است،
همهی درها را میگشاید،
تو دیگر سایهای شمارهدار نیستی
که اربابی بیچهره به زنجیرهای جاویدان
محکومات کند،
جهان دگرگون میشود،
اگر دو انسان با شناسایی، یکدیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسمها...■شاعر: #اوکتاویو_پاز [ Octavio paz • مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ ]
با حرف يان خشکم زد، در حدی شوکه شده بودم که نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم و توی سرم این جمله "که دختر دارید..." مدام تکرار میشد و من نمیتونستم باورش کنم!
با سیلی ای ک روی صورتم نشست به خودم اومدم و تازه متوجه ی اطرافم شدم،
-جـ... ـان
با شنیدن صدای لرزونش، نگاه گیچمو بهش دادم، مردمک های چشمش، روی صورتم می چرخید و نگرانی از صورتش هویدا بود، (نمد چرا یهو اینو نوشتم)
ییبو وقتی نگاهمو روی خودش دید شرمنده، دستشو روی صورتم گذاشت و انگشت شصتشو نوازش وارانه روی گونم حرکت داد و با بغض گفت:دردت گرفت؟
با دیدن ناراحتیش، جلو رفتم و توی بغلم گرفتمش و آروم گفتم :من خوبم ییبو
-:چرا هر چی صدات زدم جوابمو ندادی؟!
+:منو ببخش عزیزم
_جان
با تردید سمت یوهان که صدام زده بود چرخیدم و به صورتش نگاه کردم، حالت چهره اش نگرانی و ترسشو فریاد میزد،
ییبو ازم فاصله گرفت و نگاه کنجکاوش رو به یوهان داد!
نگام روی یوهان زوم بود، حالی که داشتم برای خودم هم شناخته شده نبود،گیچ بودم، مردی که روبه روم ایستاده بود پدرربزرگم بود؟ پدر مادرم؟ اما چطور ممکن بود! چطور یوهان میتونست پدر مامان باشه و توی این بیست سال یکبارم ندیده باشیمش؟ باور کردنی نبود که خانواده ی مامان در عین نزدیکی فرسنگها ازمون دور بودن!اگه یوهان پدربزرگمه پس مامان چه حالی داشته تموم این سالها؟ چقدر اذیت شده؟ چی کشیده؟! پدر چرا چیزی بهمون نگفت؟ اون که همیشه باهامون صادق بود و هیچوقت دوست نداشت ناراحتمون کنه! چرا... کلی چرا توی ذهنم بود و من هیچ جوابی براشون نداشتم،
_من...
باید جوابی برای چراهای ذهنم پیدا میکردم پس حرفشو قطع کردم و بدون توجه به ییبو که هیچی نمیدونست با دلخوری پرسیدم:چرا... چرا بهمون نگفتین؟
-در مورد چی حرف میزنی جان؟
یوهان با درموندگی نگام کرد، بعد از چند ثانیه نگاهشو ازم گرفت و به عقب برگشت، سمت مبلها رفت و روی مبل تک نفره نشست، دست هاشو هاید صورتش کرد و گفت:سخت بود...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...