〇🍂
اینکه امیدم به یافتنِ تو
همچون امیدم
به یافتنِ کودکیام است...■✍: از نامههای غسان کنفانی به غادة السمان
𝐌𝐲 𝐋𝐨𝐯𝐞❤️🩹:
روی زمین سرد نشسته بودم و اطرافمو سیاهی گرفته بود،
چقدر از زمانی که چشم هامو بسته بودم و توی این مکان تاریک باز کرده بودم، میگذشت؟
نمیدونستم،
اولش فکر می کردم اینجا دنیای بعد از مرگه و
به خاطر گناهام تو سیاهی مطلق افتادم، جایی که هیچ نوری نبود، هیچ انسانی دیده نمیشد،
هیچ جانی وجود نداشت،
جانِ من نبود، هیچ جای این تاریکی، دیده نمیشد،
من خیلی احمقانه فکر میکردم با مرگ میتونم بهش برسم و اما...
چرا همچین فکری کردم؟
انگار یادم رفته بود سرنوشت باهامون لج افتاده،
و خدا...
اون داره من رو مجازات میکنه،
با دور کردن از کسی که دوستش دارم،
با گرفتن شخصی که عاشقش بودم،
عشق یه نقطه ضعفه،
اره...
یه نقطه ضعف که از انسان گرفته تا خدا و کائنات برای مجازاتت، برای تنبیهت دست روی اون میزان...
همینقدر بی رحمانه و دردناک...
آهی کشیدم و جنین وار زانو هامو جمع کردم و دست هامو دورشون حلقه کردم،
خسته بودم،
از این سیاهی،
از این صداها،
از همون موقع که چشم هامو توی این تاریکی باز کردم،
صدای گریه ی مامان...
التماس بابا...
غرغرهای بک و چان...
نالهی پدر جون،
صدای بغص دار یوهان،
توی فضای اطرافم اکو میشد،صدای تک تکشون به گوشم میرسید
ولی توانی برای جواب دادن نداشتم،من...
من فقط منتظر شنیدن یه صدا بودم،
یه آوا که مختص به تک ستارهی زندگیم بود،تازه فهمیده بودم تا زمانی که جان کنارم بود، دنیام رنگی بود...
روشن...
زیبا...
ولی حالا با نبودش،
رنگ مشکی تموم زندگیمو در بر گرفته بود و منو در خلع ناامیدی و درد فرو بروده بود.آهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و دست هامو توی هم قفل کردم،
نگاهم روی زخم های دستم نشست، رد تیغها روی دست هام خودنمایی میکردن و توی ذوق میزدن،
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...