صبح با سوزش و دردی که توی گلوم پیچید چشم هامو باز کردم و با دیدن ییبو که روم خیمه زده بود و ریز ریز میخندید چشم هام تا آخرین حد ممکنه گشاد شد.
ییبو در حالی که میخندید به صورتم اشاره کرد و گفت:وای جان چه کیوت شدی اینجوری
پسره ی خل و چل! دست هامو دور کمرش گذاشتم و تویه حرکت جامونو عوض کردم و حالا من روش بودم. ییبو لبخند شیطونی زد و گفت:خب بانی کوچولو اومدی بالا چیکار کنی
+:یا اینجوری صدام نکن
چشمکی زد و گفت: بانی کوچولو
+:ییبووو
-:حرص نخور عشقم شیرت خشک میشه بعد بچمون از چی تغذیه کنه
+:بیاد کیر منو بخوره
ییبو چشم هاشو گرد کرد و درحالی که سعی میکرد نخنده نوچ نوچی کرد و گفت:چیتو بخوره؟! واو شیائو جان من اجازه نمیدم به بچه هام چیزیو بدی که مال باباشونه
صبر کن ببینم ما داریم درمورد چی بحث میکنیم؟! من که تازه دوهزاریم افتاد و مغزم شروع به کار کرده بود با حرص بیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم:لوسیفر عوضیییی
ییبو سرخوش خندید و گفت:وای کاش این حالتتو ضبط میکردم بعد هر وقت اذیتم میکردی بهت نشون میدادم و حرصتو در میاوردماز روش کنار رفتم و گفتم:نیازی به این کار نیست توشیطون بد ذات هر وقت که اراده کنی میتونی حرصمو در بیاری
کنارم نشست و سرشو تکون داد و گفت:حق باتوعه بنظرم به صورت زنده روت انجام بدم کیفش بیشترع
+:شیائو ییبو
-:جون تو فقط اسممو بگو بیبی کوچولو
+:ییبو دیشب احیانا چیزی به سرت خورده؟!
با چشم های که از شیطنت برق میزد نگام کرد و گفت :به سرم نه ولی به لبام چرا
از اونجای که متوجه منظورش نشدم سوالی نگاش کردم!
ییبو به لباش اشاره کرد و بعد اونا رو غنچه کرد و بوسی رو هوا فرستاد.
با فهمیدن منظورش دست هامو جلوی صورتم گرفتم و با اعتراض صداش زدم.توی سرم به خودم تشر زدم و گفتم'حقته شیائو جان! تا تو باشی مراقب رفتارهات باشی ببین حالا این لوسیفر چه جوری این موضوع رو میکنه تو ماتحتت''ییبو خودشو جلو کشید و توی فاصله ی کمی ازم متوقف شد و نگاهش از صورتم گرفت و پایین اومد و به گلوم ک رسید متوقف شد.
دستمو روی گلوم گذاشتم و گنگ گفتم :به چی نگاه میکنی؟!
لبخندی زد و گفت:به شاهکار هنریم
با به یاد آوردن دلیل بیدار شدنم، اخم هامو توی هم کردم و گفتم:تووو
-:من چی؟!
+:خیلیییی لوسی
سرشو کج کرد و توی چشم هام خیره شد و گفت:تازه فهمیدی
دستمو روی قفسه ی سینش گذاشتم و از خودم دورش کردم. بلند شدم و سمت سیرویس بهداشتی رفتم و درو بستم. جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به گلوم کردم. با دیدن کبودی که روش بود لبخندی زدم و آروم گفتم:پاپی وحشی
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...