〇🍂
به یک جفت
چشم
عاشق میشوی
[و] به تمامِ چشمهای دیگر
کور...با درد خفیفی که توی ناحیه ی پایین تنم پیچید ناله ی خفه ای کردم و بی میل چشم هامو باز کردم!
کمی زمان برد تا چشمم به نور اتاق عادت کنه! با ندیدن ییبو کنارم، متعجب و ترسیده به اطرافم نگاه کردم! کجا بود؟! چرا کنارم نیست؟! دیگه داشت اشکم درمیومد که در اتاق باز شد و قامت ییبو توی چارچوب در نمایان شد!
درحالی که گوشیش کنار گوشش بود وارد اتاق شد و سمت کمد لباسها رفت!
-من امروز نمیتونم بیام...
...
-حال جان خوب نیست باید بمونم کنارش... میشه فردا همو ببینیم؟!
...
-باشه باشه فردا همو میبینم!
با اخم های توی هم رفته بهش نگاه میکردم! با برگشتنش سمتم و دیدن چشم های بازم، لبخندی روی لبش نشوند و سمت تخت اومد:بیدار شدی جان جان
بی توجه به سؤالش به موبایلش نگاه کردم و گفتم:با کی حرف میزدی؟! همون دختره ی بچ؟!
-جان جان
نگاهمو به صورت متعجبش دادم و اخم کرده نگاهش کردم!میتونستم بفهمم انتظار همچین حرفی و از من نداره اما واقعا از اون دختر خوشم نمیومد!
آهی کشید و کنارم روی تخت نشست! دستمو توی دستش گرفت و با ملایمت گفت:نه عزیز دلم با جو حرف نمیزدم... بازرس لی بود ازم خواست برم پیشش
+بازرس لی؟!
-آره عزیزم... دیروز پیشش بودم کارمون نصفه موند
+کدوم کار؟!
خم شد و بوسه ای روی گونم کاشت و گفت:فعلا بزار به عشقم برسم بعد برات کاملشو تعریف میکنم باشه
سرمو تکون دادم که لبهامو کوتاه بوسید،و عقب کشید، موبایلشو روی تخت کنارم گذاشت و از روی تخت بلند شد و سمت حموم رفت!
با رفتنش نگاهی به موبایل انداختم، با حس کنجکاوی موبایلش رو برداشتم و صفحه رو روشن کردم! با دیدن عکسم روی بک گراند گوشیش لب هام کش اومدن!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...