〇🍂〇🍂
من در رؤیای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسانِ
دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.من در رؤیای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامیِ آزادی را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمعِ روزگار را بر ما سیاه نمیکند.من در رؤیای خود دنیایی را میبینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند
و شادی همچون مرواریدی گرانقیمت
نیازهای تمامیِ بشریت را برمیآورد.چنین است دنیای رؤیای من!
■شاعر: #لنگستون_هیوز
_جان راستش میخواستم بهت بگم که...
افتادن نگاهم به جیانگ و هاشوان همزمان شد با سیلی محکمی که روی گونه ی هاشوان فرود اومد...چشم هام از شدت شوک گرد شدن و بی اختیار گوشی رو از گوشم فاصله دادم
جیانگ با چشم های به خون نشسته به صورت مبهوت هاشوان خیره شد و با تن صدای بلند و عصبانی ای داد زد:دیگه هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت نمیخوام ببینمت وانگ هاشوان...
با تموم شدن حرفش راهشو گرفت و هاشوان رو پشت سرش جا گذاشت. با افتادن هاشوان، به خودم اومدم و سریعا سمتش رفتم؛ کنارش زانو زدم و دستمو روی شونش گذاشتم و با نگرانی اسمشو صدا زدم...
هاشوان سرشو بالا آورد و من تونستم ترکهای قلبشو از چشم هاش که دیگه نوری نداشت ببینم...
با فرود اومدن قطرات اشک روی گونههاش، لبمو گاز گرفتم، هاشوان با ناباوری و غصه ای که توی دلش نشسته بود و بغضی که مثه قطرات اشک راه خروجشون رو پیدا کرده بودن به حرف اومد :جان... من اونو دوست دارم... نمیتونم دیگه نمیتونم تحمل کنم... اگه قلب جیانگ هیچوقت نرم نشه...جان
بی حرف خودمو سمتش خم کردم و توی بغلم گرفتمش... هاشوان برای من و ییبو خیلی کارها کرده بود... اون در هر شرایطی کنارمون مونده بود و هوامونو داشت... دوست داشتم میتونستم کاری انجام بدم اما خوب میدونستم نمیشه عشق رو تحمیل کرد...و گرایشی که ما داشتیم... قرار نبود همه ی انسان های کره ی خاکی مثل ما باشن... اونها با ما فرق داشتن و این تفاوت چیزی بود که نمیشد نادیدش گرفت...
با نشستن دستی روی شونم از هاشوان فاصله گرفتم و به ییبو که بالا سرم وایساده نگاه بود
انگار اونم متوجه وضعیت شد که کنارم نشست و دستشو روی شونه ی هاشوان گذاشت.
÷میرم حساب کنم بریم
به بک نگاهی انداختم و با سر تایید کردم
خودمم از روی زمین بلند شدم و سمت میزی که قبلا نشسته بودیم رفتم
کلید ماشینو برداشتم و سمت ییبو و هاشوان برگشتم که دیدم هاشوان با کمک ییبو از روی زمین بلند شد.
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...