〇🍂
من خستهام از آینه
از آدمی
از آسمان
مگر تحملِ یک پرندهی کوچکِ خانهزاد
یک پرندهی جامانده
از فوج باران خوردهی بیبازگشت
تا کجای آسمانِ تمامِ رؤیاهاست.■شاعر: #سیدعلی_صالحی
"ووت و کامنت یادتون نره عشقهای من🧡"
چشمهامو باز کردم و با دیدن صحنهای که مقابلم بود شوکه سرجام خشکم زد،
جان روی زمین افتاده بود!
رنگش پریده و صورتش خیس بود..
و...
اما انگار مغز من قدرت پردازش نداشت،
شوکه بود و این قدرت تجزیه و تحلیل اتفاقی که داشت روبهروی چشمهام میافتاد رو ازم گرفته بود..._جااااان...
با داد هاشوان، مغز ناسپاسم به کار افتاد..
اسلحه از دستم روی زمین سقوط کرد و من بیتوجه بهش، پاهای لرزونم رو به جلو کشیدم و کنار جان روی زمین زانو زدم..
جسم لاغرش رو توی بغلم کشیدم و دست لرزونم رو روی صورتش قرار دادم:
ج...ان...جا..ن..لطفا...لطفا چشماتو باز کن...جان...آروم به صورتش ضربه زدم و دوباره اسمشو صدا زدم.
-جان... جان عزیزم...جان خواهش میکنم چشماتو باز کن...شیائو جااان...با اومدن هاشوان کنارم، نگاه ترسیده و مضطربم رو بهش دوختم: گا...جوابمو نمیده...جان...جان جوابمو نمیده...گا...
هاشوان اخم کرده دستشو روی قسمتی از گردن جان قرار داد و بعد بیتوجه به منی که درحال فروپاشی بودم، جسم جان رو توی بغلش گرفت و بلند شد..
-گا...
بدون اینکه جوابی بهم بده به سمت ورودی بیمارستان راه افتاد.
تموم توانم رو جمع کردم و دنبالشون رفتم.
هاشوان با رسیدن به اورژانس ،جان رو روی تخت گذاشت و با صدای بلند دکتر رو صدا زد.
چند دقیقه زمان برد تا دکترها بالای سر جان جمع بشن..
بی حرکت بافاصله از تخت جان ایستاده بودم و به صحنهی مقابلم نگاه میکردم.
صحنهای که برای بار دوم شاهدش بودم...نگاهم رو برخلاف میلم به سمت دستگاه کشوندم ...
خطوط نامنظمی که روی دستگاه بود توجهم رو به خودشون جلب کرده بودند..
توی ضمیر ناخودآگاهم تصویری از خطوط صافی که قبلا یکبار روی مانیتور دستگاه شاهدشون بودم جلوی چشمم شکل گرفت.
ترس مثل یک مار افعی دور قلبم رو احاطه کرده و اون رو میفشرد..
دردناک بود.از افکاری که توی سرم داشت شکل میگرفت میترسیدم،
افکاری که نشون از نبود جان میداد..
افکاری که نبودن جان رو به رخم میکشيد و باعث میشد تموم وجودم به لرزه بیفته..توی سرم جنگ به راه افتاده بود و احساس میکردم دوست دارم مغزم رو از سرم جدا کنم و اون رو دور بندازمش...
دشمن فرضیم بهم حمله کرده و در آستانهی پیروزی بود.
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...