در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم؛ حتى بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم؛ انسان خودش را نمیشناسد، خصوصا قدرتهایش را.
- معین دهاز
ییبو:
با اشاره ی دکتر لین،روی صندلی مقابلش نشستم و نگاه منتظرم رو بهش دوختم.
از وقتی گفته بود میخواد باهام حرف بزنه،یه استرس ناخوشایند به جونم افتاده بود و رهام نمیکرد.
میترسیدم از شنیدن خبرهای بد...
از اتفاقات ناگواری که تمومی نداشت...
از بازیِ بی پایانی که سرنوشت باهامون راه انداخته بود.دکتر لین با سنگینی نگاهم،سرش رو بالا آورد و نگاهش رو بهم داد و با لبخند سکوت بینمون رو شکست : خوبی پسرم؟!
درحالی که دستهامو قفل هم کرده بودم تا از استرس به جون ناخوون هام نیفتم کوتاه جواب دادم:ممنون...
دکتر لین نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با مزاح گفت:ولی پرستار شین چیز دیگه ای میگفت!
سوالی نگاهش کردم!
نمیدونستم پرستار شین کیه و درموردم چی میتونه گفته باشه!
اصلا مگه کسی از حالم خبر داشت؟_گفت روی پشت بوم گریه میکردی و هزیون میگفتی !
با یادآوری پرستاری که روی پشت بوم دیده بودم سکوت کردم!
نمیدونستم باید چی بگم یا چه واکنشی نشون بدم!
ناراحت بشم از اینکه حرفهام رو هزیون خطاب کرده بود
یا...
یایی نداشت!
نمیتونستم از کسی دلخور باشم!
وقتی خودم بدون هیچ درکی و بر حسب شنیده هام ،دیگران رو قضاوت میکردم!
چطور میتونستم ناراحت بشم؟!
یا واکنش تندی نشون بدم؟_ییبو؟
نگاهی که از دکتر لین دزدیده بودم،رو به اجبار بهش دادم.
دکتر لین که روی تموم حرکاتم دقیق شده بود،وقتی نگاهم به صورتش افتاد، گفت:صدات زدم تا درمورد دوتا موضوع باهم صحبت کنیم ...تموم حواسم رو به دکتر لین دادم.
دکتر لین کمی خودش رو جلو کشید و دستهاشو روی میزش گذاشت و با جدیت گفت:اولین موضوع برمیگرده به برادرت ...کمی مکث کرد و ادامه داد:همونطور که درجریانی جان عمل سختی رو پشت سر گذاشته و خب باید بگم زنده موندش یه جور معجزه محسوب میشد...قبلا هم شاید بارها و بارها به تو،خانوادت و حتی جان درمورد رعایت بعضی نکات تذکر دادم اما حالا به هر دلیلی این تذکر نادیده گرفته شد ...اما ازت میخوام اینبار حتما توصیه هایی که میکنم رو جدی بگیری و بیشتر مراقبش باشی...
آروم سر تکون دادم .
دکتر لین مثل هر بار ازم خواست تا جان رو از محیط های پرتنش و استرس زا دور نگه دارم و اجازه ندم فعالیت های سنگین انجام بده!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...