خواهش می کنم با من صبور باش
میخواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و میکوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر میکنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه راه های ممکن
عاشق تو هستمپابلو نرودا
✰✰✰با فهمیدن اینکه ییبو میخواد عقب بکشه بدون فکر دستمو دور گردنش بردم و مانع عقب رفتنش شدم و بوسه رو از سر گرفتم، اینبار من میبوسیدم و ییبو بی حرکت بود،حس خوبی داشت، انگار اولین بارم بود که اون لبهای پفکی و وسوسه انگیزو میچشدم،
توی اون لحظه همه چیز رنگ باخته بود، نگرانی هام، ترسهام، حتی این موضوع که ما چه نسبتی باهم داریم...همه ی این ها از ذهنم محو شده بود و به تنها چیزی که فکر میکردم بوسیدن لبهاش بود، انگار تنها چیزی که مهم بود حسی بود که تازه بهش پی برده بودم،
با صدای ناله ی ییبو، همه ی اون حس های خوب از بین رفتن و یکباره از عالم رویا خارج شدم و واقعیت مثل پتکی سنگین به سرم کوبیده شد، با درک موقعیتمون و نگاه های که رومون زوم بود وحشت زده هلش دادم و درحالی که از خجالت سرخ شده بودم و قلبم مثل قلب گنجشگ میزد لب باز کردم و سعی کردم با آوردن بهونه ای کارمو توجیح کنم:م... من... من.. فقط...
لعنت حتی نمیدونستم چی باید بگم، کلمات همه از ذهنم فرار کرده بودن و از همه بدتر نگاه گیچ و متعجب ییبو بود که روم زوم شده بود،از اونجایی که تحمل اون جو سنگینو نداشتم، توی تصمیم آنی از جام بلند شدم و بی توجه به بقیه به سمت در رفتم و از خونه بیرون زدم،سمت در حیاط رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که با صدای لو سرجام وایستادم
لو:جان گا
لو خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت وبا نگرانی گفت:کجا میری گا
کجا میخاستم برم خودمم نمیدونستم، فقط میدونم نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم وگرنه کار دست خودم و قلب بی قرارم میدادم،
لو که دید چیزی نمیگم نگاهی به صورتم کرد و گفت:صبر کن کیفمو بردارم باهات بیام گهلو میخواست بره سمت خونه که مچشو گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:ن.. ه... من میخوام... میخوام یکم هوا بخورم... میدونی یکم... یکم خجالت کشیدم... راستش تا حالا... تاحالا کسیو نبوسیده بودم واسه همین الان یکم خجالت کشیدم...
لو چند لحظه نگام کرد و بعد لبخند دلنشینی زد و گفت:باشه گه، پس من میرم داخل... بهتر شدی برگرد
لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم و سرمو براش تکون دادم،
درو باز کردم و سمت خیابون رفتم و مشغول قدم زدن شدم،
چند ساعتی بود بی وقفه راه میرفتم و با خودم کلنجار میرفتم که با دیدن خونه ی آشنایی که روبه روم بود از حرکت ایستادم، من اینجا چیکار میکردم؟! چطور این همه راه رو تا اینجا اومده بودم؟ حتی خودمم نمیدونستم... خواستم برگردم که با باز شدن در و شنیدن صدای گرم و مهربونش بالاجبار ایستادم و سمتش برگشتم:
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...