27

620 131 305
                                    

〇🍂
صدای‌ات را جرعه‌جرعه می‌نوشم
مستانه سبز می‌شوم و شاخ‌وبرگ می‌دهم
جوانه‌ها دهان می‌گشایند
و نام تو را می‌خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب‌های صدا
چشمان‌ام را می‌بندم
و تن به صدای‌ات می‌سپارم
نام کوچک‌ام
در صدای‌ات شکفته می‌شود

■شاعر: #عمران_صلاحی [ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – ۱۱ مهر ۱۳۸۵ ]

یوهان با کت و شلوار یک دست مشکی و عصایی که دستش شبیه اژدها بود داشت بهمون نزدیک میشد،

با یاد آوری آخرین باری که دیده بودمش و تهدیدی که کرده بود رنگم پرید، یعنی اومده بود بلایی سرمون بیاره!؟! اون ارازل و اوباش رو هم اون فرستاده بود ؟!

با حلقه شدن دست های ییبو دورم نگامو از یوهان گرفتم و بهش دادم

ییبو در حالی که با نگرانی به چشم هام خیره شده بود گفت :هی جان چرا رنگت پریده؟! ببین عزیزم جفتمون سالمیم دیگه خطری تهدیدمون نمیکنه دیگه نیاز نیست بترسی عشقم

زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم، با ایستادن یوهان پشت سر ییبو، دوباره نگامو بهش دادم،

ییبو که متوجه شده بود دارم پشت سرشو نگاه میکنم، ازم جدا شد و با کنجکاوی به عقب برگشت،

با دیدن یوهان ابروهاشو بالا داد و با شک پرسید:تو دیگه کی هستی؟!

یوهان نگاهش میخ صورت ییبو بود و حرفی نمیزد،

-:هییی باتو ام ها

یوهان نگاشو از ییبو گرفت و به من داد،

-:همین کم بود که سر و کله ی یه پیر اتوکشیده ی هیز پیدا شه، ببینم پدر جان نکنه لالی

نگامو سریع از چشم های خیره ی یوهان گرفتم و به ییبو که پشتش بهم بود دادم، دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدمش و به سختی گفتم:یی... بو... لطفا... چیزی... نگو

ییبو سمتم برگشت و با غیض گفت:یا جان جان، نکنه توی این موقعیت که این پیر مرد داره با چشم هاش قورتت میده توقع داری ساکت بشینم و به حکم ادب چیزی نگم؟

سرمو تکون دادم که پوزخند تمسخر آمیزی زد، اومد وسط من و یوهان ایستاد جوری که جلوی دید یوهان به منو بگیره و با عصبانیت گفت:بهتره برین، هیچ دوست ندارم بخاطر تو، عشقمو ناراحت کنم

_عشقت؟!

-:آره عشقم

یوهان تک خندی زد و گفت:میخوای بگی اون بچه عشقته؟

ییبو با حرص سمتش رفت و انگشتشو بالا آورد و گفت:بهتره دمتو بزاری رو کولتو فلنگو ببندی که دارم بد قاطی میکنم

_تو خیلی شبیه منی

-:هااااان؟

ییبو با تعجب به عقب برگشت و رو به من گفت:به نظرم عقلش تاب برداشته نظرت چیه ببریمش بیمارستان یه اسکن از مغزش بگیرن ببینن سرجاشه؟!

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now