〇🍂
صدایات را جرعهجرعه مینوشم
مستانه سبز میشوم و شاخوبرگ میدهم
جوانهها دهان میگشایند
و نام تو را میخوانند
چه لبان شناوری داری
در آبهای صدا
چشمانام را میبندم
و تن به صدایات میسپارم
نام کوچکام
در صدایات شکفته میشود■شاعر: #عمران_صلاحی [ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – ۱۱ مهر ۱۳۸۵ ]
یوهان با کت و شلوار یک دست مشکی و عصایی که دستش شبیه اژدها بود داشت بهمون نزدیک میشد،
با یاد آوری آخرین باری که دیده بودمش و تهدیدی که کرده بود رنگم پرید، یعنی اومده بود بلایی سرمون بیاره!؟! اون ارازل و اوباش رو هم اون فرستاده بود ؟!
با حلقه شدن دست های ییبو دورم نگامو از یوهان گرفتم و بهش دادم
ییبو در حالی که با نگرانی به چشم هام خیره شده بود گفت :هی جان چرا رنگت پریده؟! ببین عزیزم جفتمون سالمیم دیگه خطری تهدیدمون نمیکنه دیگه نیاز نیست بترسی عشقم
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم، با ایستادن یوهان پشت سر ییبو، دوباره نگامو بهش دادم،
ییبو که متوجه شده بود دارم پشت سرشو نگاه میکنم، ازم جدا شد و با کنجکاوی به عقب برگشت،
با دیدن یوهان ابروهاشو بالا داد و با شک پرسید:تو دیگه کی هستی؟!
یوهان نگاهش میخ صورت ییبو بود و حرفی نمیزد،
-:هییی باتو ام ها
یوهان نگاشو از ییبو گرفت و به من داد،
-:همین کم بود که سر و کله ی یه پیر اتوکشیده ی هیز پیدا شه، ببینم پدر جان نکنه لالی
نگامو سریع از چشم های خیره ی یوهان گرفتم و به ییبو که پشتش بهم بود دادم، دستشو گرفتم و سمت خودم کشیدمش و به سختی گفتم:یی... بو... لطفا... چیزی... نگو
ییبو سمتم برگشت و با غیض گفت:یا جان جان، نکنه توی این موقعیت که این پیر مرد داره با چشم هاش قورتت میده توقع داری ساکت بشینم و به حکم ادب چیزی نگم؟
سرمو تکون دادم که پوزخند تمسخر آمیزی زد، اومد وسط من و یوهان ایستاد جوری که جلوی دید یوهان به منو بگیره و با عصبانیت گفت:بهتره برین، هیچ دوست ندارم بخاطر تو، عشقمو ناراحت کنم
_عشقت؟!
-:آره عشقم
یوهان تک خندی زد و گفت:میخوای بگی اون بچه عشقته؟
ییبو با حرص سمتش رفت و انگشتشو بالا آورد و گفت:بهتره دمتو بزاری رو کولتو فلنگو ببندی که دارم بد قاطی میکنم
_تو خیلی شبیه منی
-:هااااان؟
ییبو با تعجب به عقب برگشت و رو به من گفت:به نظرم عقلش تاب برداشته نظرت چیه ببریمش بیمارستان یه اسکن از مغزش بگیرن ببینن سرجاشه؟!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...