〇🍂
عشقات جزیرهایست...
که دستِ خیال به آن نمیرسد
خوابی مثلِ دیگر خوابها...
که نه میشود گفت... و نه تعبیرش کرد■شاعر: #نزار_قبانی
با افتادن نگاهش بهم، در کسری از ثانیه عصبانیتش رنگ باخت و جاشو به نگرانی داد! با چشم های مملو از ترس سمتم اومد و بازوهامو چنگ زد!
نگاه لرزونش تک تک اجزای صورتم و رصد کرد و پایین اومد! تموم بدنمو از نظر گذروند، سرشو بالا گرفت و توی چشم هام خیره شد!
~ییبو...
ییبو انگار اونجا نبود! چون هیچ اعتنایی به استاد نکرد.
_شیائو جان...
بابا با عصبانیت جلو اومد و خواست سرم تشر بزنه که اونم با دیدن سر و وضعم ساکت شد!
خب فقط مامان مونده بود بیاد بهشون اضافه شه و توی سکوت نگاهم کنه! فکر کنم باید زبونمو توی دهن لعنتیم بچرخونم و یه توضیحی بهشون بدم!
آب دهنمو صدا دار قورت دادم و بدون اینکه به صورتشون نگاه کنم گفتم:خب راستش یه اتفاق بود... ولی باور کنین چیز مهمی نیست... من خوبم!
اره ارواح عمم هیچی نبود! هیچ خری منو تهدید نمیکنه و منم هیچ نگرانی ای ندارم!
_تو...
با گرفته شدن دستم به عقب برگشتم که با چشم های خیس مامان رو به رو شدم! یا اون کجا بود؟ یعنی خونه نبود؟
+مامان
مامان منو توی بغلش گرفت و بی توجه به دست گچ گرفتم منو محکم به خودش فشار میداد! بعد از اینکه حسابی منو توی بغلش چلوند کمی ازم فاصله گرفت و با مشت شروع به زدن ضربه های نسبتا محکمی به قفسه ی سینم کرد و با گله گفت:از وقتی برگشتم یه شب از دستت آرامش نداشتم... اون از بیماریت اینم از این حالت... میفهمی داری با خودت چیکار میکنی؟!.. همش تقصیر منه.. من احمق فکر میکردم شما به اندازه ی کافی بزرگ شدید و میتونم تنهاتون بزارم... اره اره همش تقصیر منه... نباید تنهاتون میزاشتم... نباید...
دست سالممو دورش حلقه کردم و توی بغلم گرفتمش! مامان لباسمو محکم چنگ زد و اجازه داد اشک هاش بدون هیچ مانعی لباسمو تر کنن...
از اینکه نگرانشون کرده بودم بشدت ناراحت بودم! اما منم مقصر هیچکدوم از این اتفاقها نبودم! نه بیماریم رو خودم انتخاب کردم و نه دیشب دلم میخواست اون عوضی پرتم کنه!
نگاهی به استاد سهون که با نگرانی بهم نگاه میکرد انداختم! انگار میخواست چیزی بگه اما بخاطر جو خونه ترجیحش سکوت بود!
_یانا آروم باش عزیزم... این بچه خودش حالش خوب نیست... بهتره اجازه بدی بره بشینه... معلومه بزور ایستاده!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...