✍ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮهﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮهﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮهها ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ دیگر نمیتوﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ بیاﻭﺭﻧﺪ...
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ تا ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ مشتاش ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ تا از ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ. اما این کار را نمیکند و ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ...
باور و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻏﻠﻂ ، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ....ما زندانی افکار خودمان هستیم...!
.
.
.ییبو لبخندی به صورت گر گرفتم زد و لیوانشو برداشت و گفت:کاش میشد جای این نوشیدنی تو رو بخورم خوشمزه جونم
سرمو تو یقم بردم تا صورت سرخ شدمو از دیدش مخفی کنم، ییبو دستمو گرفت و گفت:جان تو واقعا ازم خجالت میکشی
چشم هامو روی هم فشار دادم و گفتم:خب... میدونی من فقط به این جور چیزها عادت ندارم... دست خودم نیست متاسفم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد و گفت:منم به گفتن این حرفها عادت ندارم ولی ببین خجالت نمیکشم
+:خب چون تویی... تاحالا هیچوقت شده از چیزی خجالت بکشی شیائو ییبو؟
سرشو کج کرد و حالت فکر کردن گرفت، بعد از چند ثانیه لبخندی بهم زد و گفت :چیزی واسه خجالت کشیدن پیدا نمیکنم
+:از بس پررویی
-:میدونم، اگه پررو نبودم که هیچوقت نمیفهمیدی عاشقمی
+:خیل خب، بلند شو بریم زیاد داری حرف میزنی
-:ببینم تا کی میتونی فرار کنی جان جان
چیزی نگفتم، بلند شدم وکولمو برداشتم و سمت در رفتم، ییبو هم پشت سرم اومد و همینطور که با گوشیش ور میرفت دستمو گرفت و شونه به شونم اومد، لبخندی زدم و پرسیدم :به کی پیام میدی
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:چانه... پرسید کجایین جوابشو دادم
اهانی گفتم وهمراه ییبو از سلف بیرون اومدیم،
توی سالن بودیم که شخصی از پشت محکم بهم چسبید و باعث شد سرجام میخکوب شم،با ترس و کنجکاوی به عقب برگشتم که با دیدن بک چشم هام گشاد شد،
بک با نگرانی سرتا پامو نگاه کرد و بعد دستمو گرفت و گفت:خوبی جان جان؟! جاییت درد نمیکنه؟!
سوالی به چان که عقب ایستاده بود و داشت بااخم به بک نگاه میکرد نگاه کردم،
چان که نگاه سوالیمو دید لبخند یه وری ای زد و با حرص گفت:نمیدونم چشه، از صبح که بلند شدیم هی گیر داده کی میریم دانشگاه میخوام جانو ببینم،...آهی کشیدو با لحن حسودی گفت:انگار تو رو بیشتر از من دوست داره، فقط نمیدونم چرا جای تو،با من وارد رابطه شده
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...